#پارت621
بخور نوش جونت..
نگام سرد بود و بی تفاوت..
لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو
ربطی نداره جناب...راستی یه
چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری
اخه این هم واسه قلبت خوب نیست..ابرومو انداختم باال و
سریع از اشپزخونه اومدم بیرون...
ولی همین که اومدم
بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد
گلدونه روی میزو شکوند...
هانی و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ...
خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود توتیا؟
..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم
ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...
بخور نوش جونت..
نگام سرد بود و بی تفاوت..
لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو
ربطی نداره جناب...راستی یه
چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری
اخه این هم واسه قلبت خوب نیست..ابرومو انداختم باال و
سریع از اشپزخونه اومدم بیرون...
ولی همین که اومدم
بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد
گلدونه روی میزو شکوند...
هانی و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ...
خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود توتیا؟
..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم
ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...