دکتر انوشه(قلب بیتابم)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊
کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒
#دکتر_سید_محمود_انوشه
.
.
تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g
.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


☝️☝️آقای سید درخشان 🌱
نسل در نسل دعا نویس بودن و در این زمینه کاملا استاد هستند
و هر کسی از ایشون دعا گرفته مشکلش حل شده
در صورت لزوم به کانال و پیوی حاج درخشان مراجعه بفرمایید 🌱
قابل به ذکر است که ایشون بابت دعا اصلا مبلغ نمیگن و واریز وجه به رضایت خودتون می باشد


بسم الله الرحمن الرحیم

دعانویس سید حاج درخشان

🌱🌸دعا   ادعیه     طلسم🌸🌱

دعا در هر زمینه ای انجام می شود توسط شخصی که نسل در نسل دعانویس بودند و دارای موکل رحمانی می باشند

🌸#دعا بازگشت معشوق🌱

🌸#دعا باطل السحر و ابطال هرگونه طلسم🌱

🌸#دعا محبت و صلح آرامش بین زوجین🌱

🌸#دعا گشایش بخت دختر و پسر 🌱

🌸#دعا گشایش کار و رزق و روزی🌱

🌸#دعا زبانبند🌱

🌸#دعا جدایی🌱

🌸در صورت نیاز به هر دعا و طلسمی در خدمت هستم
 

👈👈👈توجه کنید من فالگیر نیستم در نتیجه سرکتاب مربوط به فال نیست👉👉👉

🌱دعا نویس درخشان🌱

🆔 @doanevis_derakhshan آدرس کانال

جهت ارتباط با ما به آیدی زیر پیام دهید👇

🆔 @SEYED_DERAKHSHAN پیوی آقای درخشان


توجه : انجام سر کتاب به شرط صلوات می باشد


#پارت543



از پدرم و حرفایی که زده بود و از شیما و ایده ای که داده بود...


در ادامه گفتم:خانم بزرگ واقعا توش موندم..نمی دونم باید چکار کنم..


نمی خوام برای شما هم دردسر درست کنم..ولی ازتون راهنمایی می خوام..


از طرفی همونطور که گفتم نمی تونم برم پیش پلیس چون مطمئنا


منو یه راست تحویل پدرم میدن..از اونطرف هم نمی خوام با باراد


ازدواج کنم و یه عمر بدبخت بشم..ولی با ازدواج سوری هم


موافق نیستم چون این از بقیه بدتره..نمی خوام با کسی ازدواج کنم


که روش هیچ شناختی ندارم..حتی برای چند دقیقه هم حاضر نیستم


چنین کاری بکنم حتی اگر سوری باشه...سکوت کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم..


منتظر بودم ببینم چی میگه..مطمئن بودم می تونه کمکم بکنه...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت542



بعد از شام خانم بزرگ طبق معمول هر شب رفت توی سالن و مشغول مطالعه شد..


عادت داشت هر شب قبل از
خواب یه چند دقیقه ای رو کتاب می خوند..


رفتم کنارش روی مبل نشستم..خانم بزرگ از پشت


عینکش نگاه مهربونی بهم انداخت و لبخند زد.. من هم لبخند
کوچیکی زدم


و گفتم:خانم بزرگ..راستش می خواستم یه موضوعی رو باهاتون


در میون بذارم و ازتون راهنمایی
بخوام ولی اگر خسته هستید


میذارم برای فردا...
خانم بزرگ خندید وگفت:دخترجون


وقتی داری میگی میخوای موضوعی رو با من در میون بذاری مگه من


می تونم تا فردا راحت بخوابم؟بگو عزیزم..حالا حالا ها من خوابم نمی بره..


لبخند زدم و شروع کردم..همه ی حرفایی که امروز بین من و شیما


زده شده بود رو براش تعریف کردم از باراد و تهدیداش گفتم


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت541




مغزم هنگ کرده شیما...هیچ فکری به ذهنم نمی رسه...


شیما گفت:ولی به نظر من همون فکری که من کردم عالیه..


یعنی تو شرایط فعلی ایده ی خوبیه...تازه می تونی از
خانم بزرگ هم کمک بگیری..


با تعجب سرمو بلند کردم و نگاش کردم:چی؟به خانم بزرگ چی بگم؟...


شیما: همه چیزو بهش بگو..ازش کمک بخواه ..راهنمایی بخواه..به


هر حال بزرگتره و فکرش بهتر از ما کار می کنه...
فکر بدی هم نیستا...بهتر بود


با خانم بزرگ هم یه مشورتی بکنم..رو به شیما گفتم:باشه


قبوله..من امشب باهاش حرف می زنم..فردا خبرشو بهت میدم..


شیما :باشه پس من منتظرما...بی خبرم نذاری...
-نه مطمئن باش..


اون روز از شیما خداحافظی کردم و برگشتم خونه باغ...


توی راه مرتب حرفایی که می خواستم به خانم بزرگ بزنم رو چند


بار مرور کردم تا یادم نره...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت540



سرمو بلند کردم و گفتم:نه اینکار درست نیست..


نمی خوام اینجوری بشه..نمیشه بریم از این باراد یه اتویی چیزی
گیر


بیاریم بدیم تحویل بابام تا اونم دیگه اصرار به این ازدواج نداشته باشه؟..


شیما خندید وگفت:توتیا توهم زدیا...دختر بابای من کاراگاهه یا


مامانم؟امکاناتشو نداریم..درضمن مگه به این اسونیاست؟


خطرش خیلی زیاده..همونطور که گفتم به نظرم این باراد نمی تونه


ادم درست و حسابی باشه..یه جای کارش می لنگه...حس می کنم


تمومه کاراش با کلکه...خودم هم خیلی دلم می خواد یه جوری سر از کارش در بیارم


ولی امکانش نیست..اگر هم باشه شانس پیروزیمون خیلی کمه...


به ریسکش نمی ارزه ..ممکنه اونطور که ما می خوایم


پیش نره و بعد اون چیزی که نباید بشه اتفاق بیافته و تو زن باراد بشی.


سرمو گذاشتم روی دستامو نالیدم :وای نه اینو نگو..من عمرا زنش بشم


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت539


مثلا می خوای چیکار کنی؟بری پیش پلیس شکایت کنی؟از کی؟


بابات یا باراد؟..بابات که خب بزرگترته و پدرته حق داره در قبالت


تصمیم گیری کنه...باراد هم که قصدش خیره و ازدواج...پس با


قانون کار به جایی نمی بری..
سکوت کرده بودم و داشتم به تک تک حرفاش


فکر می کردم..اینم حرفیه..تازه اگر الان من برم پیش پلیس یه


راست منو تحویل بابام میدن..نه اینم راهش نیست..


کلافه به پیشونیم دست کشیدم :پس چکار کنم؟


نه با ازدواج سوری موافقم..نه دلم می خواد زن باراد بشم...تازه اگر


هم بخوام سوری ازدواج کنم بازم اجازه ی بابام لازمه...


شیما گفت:از اون بابت خیالت راحت باشه..الان محضرهایی


هستن که با پول عقد موقت می کنند اون هم بدون اجازه


ی پدر..فقط پول زیادی می گیرن..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت538



خب وقتی انتخابش کردی روش شناخت پیدا می کنی


دیگه ..بعدش هم..
خندید وگفت:بادابادا مبارک بادا..


دستمو گرفتم جلوشو گفتم:ساکت...خیلی خوش باوریا


شیما..مگه بچه بازیه؟من میگم اینجور تو میگی اونجور؟..


من میگم نمی خوام اینجوری ازدواج کنم..به هیچ قیمتی حاضر نیستم


ازدواج سوری بکنم..اونوقت تو میگی طرفو پیدا می کنم


و من روش شناخت پیدا می کنم؟
شیما نفس عمیقی کشید و


گفت:خیلی خب پس منتظر باش تا باراد پیدات کنه و به زور بنشونتت


پای سفره ی عقد..
با اخم گفتم:غلط کرده


مرتیکه...مملکت قانون داره...مگه الکیه؟...شیما ابروشو انداخت بالا


و گفت:نخیر الکی نیست..بله مملکت قانون داره ولی همین



قانون میگه اجازه ی پدر برای
ازدواجت لازمه و وقتی هم بابات


به این امر راضیه شما هم باید بری کشکتو بسابی خانم..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت537



خدایا یعنی کارم به جایی رسیده که باید الکی الکی ازدواج
کنم؟


اخه مگه مسخره بازیه؟اینده ام چی میشه؟...


شیما خیره نگام می کرد و منتظر بود یه چیزی بگم...


تک سرفه ای کردم و گفتم:هیچ می فهمی چی میگی شیما؟


ازدواج سوری؟مگه کشکه؟...اصلا چرا من باید به خاطر


اون باراد از خدا بی خبر برم ازدواج کنم؟اونم با یکی که


نمی شناسمش...
شیما کمی به جلو خم شد واروم


گفت:اینکه ازدواج سوری بکنی و بعد هم بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه


ازش جدا بشی بهتر از اینه که زن باراد بشی و یه عمر بدبخت بشی...


دیوونه کی گفت طرفتو نشناسی؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت536



شیما کمی فکر کرد وگفت:من به این موضوع فکر کردم..


اینطور که من از برخورد باراد فهمیدم ادم درستی نیست


و تا به اون چیزی که میخواد نرسه دست بردار نیست..


حرفاشو با جدیت تمام می زد..مطمئنم بهشون عمل می کنه.


با صدای گرفته ای گفتم:تو میگی چیکار کنم؟..راهی ندارم...


شیما خیلی جدی گفت:چرا...یه راه هست..فقط یه راه...


با تعجب نگاهش کردم: چه راهی؟..چشماشو ریز کرد


و توی چشمام خیره شد: اینکه...تا قبل از اینکه دست


باراد و پدرت بهت برسه...ازدواج کنی..حتی شده سوری..


ولی باید اینکارو بکنی...باید متاهل بشی...دهانم از زور تعجب باز مونده بود...


با صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!


شیما بی خیال تکیه داد به صندلیش و گفت:این نظر من بود..


اگر ایده ی بهتری داری رو کن ما هم بشنویم.


هنوز تو بهت حرفی که زده بود بودم..ازدواج سوری؟!!!...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت535



تموم مدت که شیما حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..


وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی


چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و


یکی یکی نشستن روی گونه هام...یعنی اینا رو بابام گفته بود؟


اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم


واسه اینده ی خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من


نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟


شیما یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و


گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..


منم از حرفایی که پدرت زد
ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟


پدرته و الان هم از فرارت ناراحته...مطمئنا واسه همین این


حرفا رو زده.دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:


نمی دونم چی بگم شیما...اصلا از پدرم توقع این حرفا رو


نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت534



با حرفایی که بابات بهم زد لال شدم..پیش خودم می گفتم


یعنی این مردی که داره این حرفا رو می زنه پدر توتیا


هست؟کسی که عاشقانه دخترشو دوست داشت؟


چرا انقدر عوض شده بود؟از چه ابرویی حرف می زد؟


دخترشودستی دستی داشت بدبخت می کرد


انوقت دم از ابرو می زد...
دیگه حرفی نداشتم که بزنم..


خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای باراد


رو شنیدم:شنیدی که پدرش چی
گفت؟پس برو همه ی اینایی که


من و پدرش گفتیم رو براش بگو..من منتظرشم..


اگر برگشت که هیچ ..وگرنه به
زودی پیداش می کنم و


به زور مینشونمش پای سفره ی عقد..ولی عواقبش بدتر از این حرفاست...


دیگه صبر نکردم و از ماشین پیاده شدم...
شیما سکوت کرد و فقط نگام کرد...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت533



بابات اولش سکوت کرد بعد بدون اینکه برگرده


با صدایی که به راحتی می شد درش خشم و عصبانیت رو دید


گفت:توتیا از خونه فرار کرد..ابروی پدرشو نادیده


گرفت و بین اون همه ادم از سر سفره ی عقد فرار کرد و


ابروی منو برد..چنین دختری رو نمی خوام..


یا با باراد ازدواج می کنه یا ...دیگه دختر من نیست..


حتی اگر خبر مرگش رو هم بیارن دیگه برام مهم نیست.


اون ابروی منو برده...ابرویی که توتیا با بچه بازیش


زیر پا لهش کرد و بی توجه به من فرار کرد..


اون منی که پدرش بودم رو نادیده گرفت..به خوشبختیش لگد زد..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت532


با این سن و سال افتادید دنبال توتیا که

11 سال از شما کوچیکتره و می خواید

به زور باهاش ازدواج کنید؟..واقعا که..

داد زد:خفه شو..پدرش با این وصلت به هیچ وجه مخالف

نیست...توتیا هم بهتر از من هیچ کجا نمی تونه پیدا


کنه..پس بهتره زودتر خودش با پای خودش بیاد


جلو و با رضایت کاملا به من بله بگه وگرنه...به اجبار ازش


بله می گیرم که عواقب خوبی هم نداره.

با تعجب به پدرت نگاه کردم..از پنجره بیرونو نگاه می کرد..


دستش مشت شده بود و حرفی نمی زد...


با حرص رو به پدرت گفتم:شما چرا
ساکت هستید


اقای تهرانی؟نمی بینید این اقا چطور داره


درمورد دخترتون حرف می زنه؟چرا سکوت کردید و جوابشو نمی دید؟


مگه شما توتیا رو بهش فروختید که ایشون ادعای مالکیت می کنه؟


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.