#پارت535
تموم مدت که شیما حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..
وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی
چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و
یکی یکی نشستن روی گونه هام...یعنی اینا رو بابام گفته بود؟
اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم
واسه اینده ی خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من
نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟
شیما یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و
گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..
منم از حرفایی که پدرت زد
ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟
پدرته و الان هم از فرارت ناراحته...مطمئنا واسه همین این
حرفا رو زده.دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:
نمی دونم چی بگم شیما...اصلا از پدرم توقع این حرفا رو
نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم
داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم
رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈.۰