#پارت590
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا ..
خبرش رو هم بهم بده..
آیدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...
از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه آیدا رفت
تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شاهین زنگ بزنه
و خبرش رو بده...
11 ساعت بعد آیدا زنگ زد و گفت که شاهین دعوت خانم بزرگ
رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ
با خوشحالی از آیدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..
یعنی این شاهین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد
اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 12 بود که صدای زنگ در اومد..
از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا ..
خبرش رو هم بهم بده..
آیدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...
از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه آیدا رفت
تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شاهین زنگ بزنه
و خبرش رو بده...
11 ساعت بعد آیدا زنگ زد و گفت که شاهین دعوت خانم بزرگ
رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ
با خوشحالی از آیدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..
یعنی این شاهین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد
اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 12 بود که صدای زنگ در اومد..
از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم