#پارت589
آیدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پدرام رو انتخاب بکنه..
من که مجبور به این کار شده
بودم..پس الاقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پدرام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..
ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پدرام باشه نه یه غریبه...
اون شب آیدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ
رو به آیدا گفت:آیدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شاهین بزن
ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
آیدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰
آیدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پدرام رو انتخاب بکنه..
من که مجبور به این کار شده
بودم..پس الاقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پدرام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..
ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پدرام باشه نه یه غریبه...
اون شب آیدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ
رو به آیدا گفت:آیدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شاهین بزن
ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
آیدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
❌❌ توجهههه👇👇
عزیزانی که درخواست رمان کامل #قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم رو میخوام👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈👈
.۰