همکار چادری (۱)
#زن_چادری #همکار
من ۲۷ سالمه چند وقت بود صبحا که اول وقت میرفتم سرکار تو محل کار یه خانم جذاب و خوش چهره و چادری که خب معلوم بود خوش اندامه میدیدم کم کم فهمیدم کارمند جدیده و تازه منتقل شده به هر حال توجهم جلب کرده بود سعی میکردم خودم تو راهش قرار بدم بهش سلام کنم خیلی مودب جواب میداد بعد متوجه شدم کدوم واحد یروز که آخر وقت خیلی اتفاقی از جلوی اتاقش رد میشدم دیدم تنها نشسته رفتم داخل واحوالپرسی کردم تحویل گرفت خلاصه اسمم پرسید و شمارمو گرفت از اینکه کار سخت و سنگینه گله داشت منم دلداریش دادم گفتم بتونم کمکش میکنم اون روز تا پارکینگ باهم رفتیم ازش خداحافظی کردم اینم بگم چون آخر وقت بود چادرش در آورده بود ومن برای اولین بار با مانتو میدیدمش واقعا خوش اندام بود سینه هایی که درشتیشون از زیر مانتو مشخص بود و باسن خوش فرمش بدجور جلب توجه میکرد شایدم خودش میفهمید و واسه همین سرکار چادر میپوشید اون روز که تابستونم بود و بین دکمه های مانتوش وقتی جا به جا میشد باز میشد حس کردم چیزی زیر مانتو تنش نیست و اون لباس زرشکی رنگی که من دیدم حتما سوتینش بود.
از همون روز وقتی رسیدم خونه شروع کردم پیام دادن بهش کم کم باهام صمیمی شدیم پیشنهاد دادم بیرون همو ببینیم وگپ بزنیم اولش قبول نمیکرد ومیگفت ماهمکاریم ونمیشه واین حرفا ولی خب راضیش کردم قرار گذاشتیم وقتی رفتم دنبالش دیدم درس فکر میکردم در اصل چادری نیست وفقط سرکار اینجوریه خلاصه یه لباس شیک و باز تنش بود وموهای بلند وبازشم که فقط یه شال روشون بود کاملا پیدا بود به پیشنهاد اون رفتیم یه کافه دوساعتی ازخودمون گفتیم رسوندمش پای ماشینش تو کافه حسابی برانداز کردم ویدش زدم حتی صورتشم بهتراز اون چیزی بود که سرکار میدیدم خلاصه ازون روز رابطمون بیشتر شدتا یه روز تعطیل وقتی حالش پرسیدم گفت خونه هستم وتنهام وخانوادم رفتن شهرستان ومن حال نداشتم نرفتم گفتم خب ناهار بریم بیرون میدونستم بی حال هست ونمیاد اونم گفت نه حالش نداره گفتم پس بیام خونتون ناهار باهم بخوریم میخواست بپیچونه گفت حال آشپزی نداره نه منم گفتم درست کردنش بامن جواب نداد بعداز نیم ساعت پیام داد اگه بلدی وقولی بد خوشمزه درست کنی باشه بیا منم قبول کردم فوری یه دوش گرفتم وتر تمیز کردم رفتم قرار به کاری نبود ولی گفتم اگه پیش اومد کم نیارم رفتم یه گل گرفتم رسیدم در زدم دیدم اومد دم در وبفرما زد وارد که شدم دید وا چادر سرش گفتم اوه اوه چی فک میکردم چی شد!!
گل که دادم دستش خواست بگیره دستش از زیر چادر بیرون آورد دیدم که دستش لخته فهمیدم حداقل زیر چادر لباسش پوشیده نیس یکم امیدوار شدم تعارف کرد نشستم رفت شربت آورد و نشست باهمون چادر بعد خوردن شربت گفت خب دیر نشه پاشو کارت شروع کن من زود گشنم میشه بلند شدم برم آشپزخونه گفت واست لباس راحتی گذاشتم عوض کن بعد دیدم آره رو میز ناهارخوری لباس گذاشته گفتم کجا اتاقش نشونم داد گفت اونجا رفتم داخل اتاق دیدم در کمد لباس باز وکشو لباس زیرش بیرونه انگار که از قصد باز گذاشته باشه منم خودم زدم به کوچه علی چپ وبیخیال داشتم لباس عوض میکردم یهو اومد داخل اتاق به بهانه بستن در همون کشو وعذرخواهی منم که پیراهنم درآورده بودم و تی شرت نپوشیده بودم گفتم بابا یه در بزن بیا تو ناموس مردم اینجا لخته خندش گرفت گفت طوری نیس راحت باش من مشکلی ندارم همینو که گفت من دیگه چیزی نپوشیدم وبهش گفتم خب پس شرطش اینه که توهم راحت باشی چی این چادر پیچیدی دور خودت گفت اشکال نداره گفتم نه چه اشکال بعد چادرش در آورد دیدم به به یه تاپ بندی سفید تنشه که سوتینش زیرش پیدا بود وسینه ها
#زن_چادری #همکار
من ۲۷ سالمه چند وقت بود صبحا که اول وقت میرفتم سرکار تو محل کار یه خانم جذاب و خوش چهره و چادری که خب معلوم بود خوش اندامه میدیدم کم کم فهمیدم کارمند جدیده و تازه منتقل شده به هر حال توجهم جلب کرده بود سعی میکردم خودم تو راهش قرار بدم بهش سلام کنم خیلی مودب جواب میداد بعد متوجه شدم کدوم واحد یروز که آخر وقت خیلی اتفاقی از جلوی اتاقش رد میشدم دیدم تنها نشسته رفتم داخل واحوالپرسی کردم تحویل گرفت خلاصه اسمم پرسید و شمارمو گرفت از اینکه کار سخت و سنگینه گله داشت منم دلداریش دادم گفتم بتونم کمکش میکنم اون روز تا پارکینگ باهم رفتیم ازش خداحافظی کردم اینم بگم چون آخر وقت بود چادرش در آورده بود ومن برای اولین بار با مانتو میدیدمش واقعا خوش اندام بود سینه هایی که درشتیشون از زیر مانتو مشخص بود و باسن خوش فرمش بدجور جلب توجه میکرد شایدم خودش میفهمید و واسه همین سرکار چادر میپوشید اون روز که تابستونم بود و بین دکمه های مانتوش وقتی جا به جا میشد باز میشد حس کردم چیزی زیر مانتو تنش نیست و اون لباس زرشکی رنگی که من دیدم حتما سوتینش بود.
از همون روز وقتی رسیدم خونه شروع کردم پیام دادن بهش کم کم باهام صمیمی شدیم پیشنهاد دادم بیرون همو ببینیم وگپ بزنیم اولش قبول نمیکرد ومیگفت ماهمکاریم ونمیشه واین حرفا ولی خب راضیش کردم قرار گذاشتیم وقتی رفتم دنبالش دیدم درس فکر میکردم در اصل چادری نیست وفقط سرکار اینجوریه خلاصه یه لباس شیک و باز تنش بود وموهای بلند وبازشم که فقط یه شال روشون بود کاملا پیدا بود به پیشنهاد اون رفتیم یه کافه دوساعتی ازخودمون گفتیم رسوندمش پای ماشینش تو کافه حسابی برانداز کردم ویدش زدم حتی صورتشم بهتراز اون چیزی بود که سرکار میدیدم خلاصه ازون روز رابطمون بیشتر شدتا یه روز تعطیل وقتی حالش پرسیدم گفت خونه هستم وتنهام وخانوادم رفتن شهرستان ومن حال نداشتم نرفتم گفتم خب ناهار بریم بیرون میدونستم بی حال هست ونمیاد اونم گفت نه حالش نداره گفتم پس بیام خونتون ناهار باهم بخوریم میخواست بپیچونه گفت حال آشپزی نداره نه منم گفتم درست کردنش بامن جواب نداد بعداز نیم ساعت پیام داد اگه بلدی وقولی بد خوشمزه درست کنی باشه بیا منم قبول کردم فوری یه دوش گرفتم وتر تمیز کردم رفتم قرار به کاری نبود ولی گفتم اگه پیش اومد کم نیارم رفتم یه گل گرفتم رسیدم در زدم دیدم اومد دم در وبفرما زد وارد که شدم دید وا چادر سرش گفتم اوه اوه چی فک میکردم چی شد!!
گل که دادم دستش خواست بگیره دستش از زیر چادر بیرون آورد دیدم که دستش لخته فهمیدم حداقل زیر چادر لباسش پوشیده نیس یکم امیدوار شدم تعارف کرد نشستم رفت شربت آورد و نشست باهمون چادر بعد خوردن شربت گفت خب دیر نشه پاشو کارت شروع کن من زود گشنم میشه بلند شدم برم آشپزخونه گفت واست لباس راحتی گذاشتم عوض کن بعد دیدم آره رو میز ناهارخوری لباس گذاشته گفتم کجا اتاقش نشونم داد گفت اونجا رفتم داخل اتاق دیدم در کمد لباس باز وکشو لباس زیرش بیرونه انگار که از قصد باز گذاشته باشه منم خودم زدم به کوچه علی چپ وبیخیال داشتم لباس عوض میکردم یهو اومد داخل اتاق به بهانه بستن در همون کشو وعذرخواهی منم که پیراهنم درآورده بودم و تی شرت نپوشیده بودم گفتم بابا یه در بزن بیا تو ناموس مردم اینجا لخته خندش گرفت گفت طوری نیس راحت باش من مشکلی ندارم همینو که گفت من دیگه چیزی نپوشیدم وبهش گفتم خب پس شرطش اینه که توهم راحت باشی چی این چادر پیچیدی دور خودت گفت اشکال نداره گفتم نه چه اشکال بعد چادرش در آورد دیدم به به یه تاپ بندی سفید تنشه که سوتینش زیرش پیدا بود وسینه ها