💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟ 💗
📖#داستان_قاضی_لخت_زن_لخت
فردی بود دیوث و کارش این بود که همیشه با زنش برای پول دراوردن نقشه ای زیرکانه میکشید. از این قرار که روزی به زنش گفت برو پیش قاضی شهر و بگو شوهرم مرا نفقه نمیدهد و در سختی میدارد و در این اثنا ناز و غمزه کن و شهوت قاضی را بیدار کن...
زن همین کار را میکند و در نهایت قاضی گول خورد و به زن میگوید برویم جایی خلوت تا به من بگویی که شویت با تو چه کرده است و با زن به خانه او میرود! زن و قاضی به خلوت میروند.
شوهر زنه با مشت و هوار در را میکوبد...
قاضی ناچار با بدنی برهنه در صندوقی قایم میشود. شوهر داخل میاید و فریاد میزند این چه وضع است این چه شهر است، این چه مردم است، همه خیال میکنند من ثروتمندم و از خساست به فقرا میمانم...
تو که همه چیز زندگی من از برای توست چرا دیگر حرف بقیه را تکرار میکنی، میگویم کو ثروتم؟
میگویند انجا داخل ان صندوق در منزل من زر است. من این صندوق را میبرم به وسط شهر و همانجا اتش میزنم تا خیال همه باطل شود و بعد حمالی خبر میکند، در صندوق را قفل زده پشت حمال میگذارد تا صندوق را جلوتر از او به شهر ببرد، در این فاصله قاضی از درون صندوق حمال را صدا میکند...
قاضی انقدر داد میزند، فریاد میکند تا بالاخره حمال میفهمد قضیه را شرح میدهد و میگوید زود برو به دیوان من و به نایبم بگو فوری خودش را برساند و بیاید که این میخواهد من را با صندوق بسوزاند...
حمال صندوق را در محل مقرر گذاشته و دوان دوان میرود و نایب را خبر میکند! نایب به موقع میرسد و به شوهر که تازه از راه رسیده میگوید دست نگه دار، من این صندوق را از تو میخرم....چند؟ شوهر میگوید: همین الان نقد نهصد سکه طلا انرا از من میخرند. نایب میگوید: چخبر است بی انصاف برای یک صندوق فرسوده؟
شوهر میگوید میخواهی درش را باز کنم تا ببینی که قیمت چیزی که درونش است بیش از این است؟ و با این حیله صندوق را به هزار سکه صندوق را فروخته و قاضی رها میشود!
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
╔═•══❖•ೋ°
🅰@dastanvpand1
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🩷•ೋ•ೋ°
📖#داستان_قاضی_لخت_زن_لخت
فردی بود دیوث و کارش این بود که همیشه با زنش برای پول دراوردن نقشه ای زیرکانه میکشید. از این قرار که روزی به زنش گفت برو پیش قاضی شهر و بگو شوهرم مرا نفقه نمیدهد و در سختی میدارد و در این اثنا ناز و غمزه کن و شهوت قاضی را بیدار کن...
زن همین کار را میکند و در نهایت قاضی گول خورد و به زن میگوید برویم جایی خلوت تا به من بگویی که شویت با تو چه کرده است و با زن به خانه او میرود! زن و قاضی به خلوت میروند.
شوهر زنه با مشت و هوار در را میکوبد...
قاضی ناچار با بدنی برهنه در صندوقی قایم میشود. شوهر داخل میاید و فریاد میزند این چه وضع است این چه شهر است، این چه مردم است، همه خیال میکنند من ثروتمندم و از خساست به فقرا میمانم...
تو که همه چیز زندگی من از برای توست چرا دیگر حرف بقیه را تکرار میکنی، میگویم کو ثروتم؟
میگویند انجا داخل ان صندوق در منزل من زر است. من این صندوق را میبرم به وسط شهر و همانجا اتش میزنم تا خیال همه باطل شود و بعد حمالی خبر میکند، در صندوق را قفل زده پشت حمال میگذارد تا صندوق را جلوتر از او به شهر ببرد، در این فاصله قاضی از درون صندوق حمال را صدا میکند...
قاضی انقدر داد میزند، فریاد میکند تا بالاخره حمال میفهمد قضیه را شرح میدهد و میگوید زود برو به دیوان من و به نایبم بگو فوری خودش را برساند و بیاید که این میخواهد من را با صندوق بسوزاند...
حمال صندوق را در محل مقرر گذاشته و دوان دوان میرود و نایب را خبر میکند! نایب به موقع میرسد و به شوهر که تازه از راه رسیده میگوید دست نگه دار، من این صندوق را از تو میخرم....چند؟ شوهر میگوید: همین الان نقد نهصد سکه طلا انرا از من میخرند. نایب میگوید: چخبر است بی انصاف برای یک صندوق فرسوده؟
شوهر میگوید میخواهی درش را باز کنم تا ببینی که قیمت چیزی که درونش است بیش از این است؟ و با این حیله صندوق را به هزار سکه صندوق را فروخته و قاضی رها میشود!
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
╔═•══❖•ೋ°
🅰@dastanvpand1
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🩷•ೋ•ೋ°