زندایی شکوفه
زندایی
سلام
داستان برمیگرده واسه چندسال پیش اون زمان من 20 سالم بود گوشی تازه خریده بودم همه فامیل شمارمو داشتن و زنگ میزدن اذیتم میک
ردن و میخواستن منو امتحان کنن یا سربه سرم بزارن و میگفتن بیا باهم دوست بشیم و فلان من بعد دوبار سوتی دادن دیگه فهمیدم قضیه همش سرکاریه تا وقتی که خودم به کسی شماره ندم نباید باهاش صمیمی بشم اون زمون هنوز تلفن های لمسی نیومده بود و گوشی من n73 بودخلاصه مدتها گذشت باز یکی بهم پیام داد خواست سر به سرم بزاره ولی من پا ندادم گفتم یکی از فامیلای اذیت نکن اونم اول زیر بار نمیرفت ولی بعدش گفت زنداییتم کم کم پیام دادیم حال احوال کردیم دیگه اس ام اس جک وطنز میفرستادیم بهم کم کم اس ام اس ها بی ادب تر میشد
با زنداییم دیگه صمیمی شده بودم دیگه راحت پیام میدادم ولی بیشتر مواقع دیر جواب پیام هارو میداد به جز عصر ها که داییم سرکار بود منم عادت کرده بودم بیشتر عصر ها پیام میدادم تا اینکه زندایی و دایی دعواشون شدو زندایی آمار دایی رو از من میگرفت منم آمار میدادم ولی خداییش چیزی به دایی نمیگفت تو این ماجراها که حرفای گذشته پیش اومد من به زندایی گفتم از بچگی دوس داشتم بغلت کنم و بوست کنم اونم میگفت الان بزرگ شدی ولی عید اومدنی میبوسمت منم گفتم نه الان میخوام و فلان گفت نمیشه بعدش زنگ زد باهاش حرف زدم و گفت باشه بمونه یه روزی دیدم راحت حرف میزنه گفتم تنهایی گفت نه با متین ام گفتم علی کجاست گفت مدرسه گفتم الان بیام گفت خونه داییت هر وقت میخوای بیای ولی اگه داییت بفهمه بد میشه من اصرار کردم اونم قبول کرد و گفت بیا گفت ولی من کاری نمیکنم
ماشین و برداشتم راه افتادم رسیدم خونشون متین که 4 سالش بود درو باز کرد سلام کردم گفتم مامان کجاست گفت اتاق بلند سلام دادمو گفت بشین میام کار دارم منم یکم منتظر شدم دیدم خبری نیست دیدم میخواد دس به سرم کنه بهش اس دادم گفتم نمیای گفت میخوای خودت بیا منکه گفتم کاری نمیکنم گفتم حداقل متین رو بفرست پایین
زنداییم یه زن 34 ساله بود ولی همه چیش عالی بود خوشگل سفید قد معمولی با اندام معمولی
زندایی متین رو صدا زد و بعد متین از اتاق در اومد رفت بیرون تو پارکینگ منم رفتم سمت اتاق قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد رفتم و صداش کردم برگشت خندیدیم گفت تو چی میخوای ازم منم گفتم فقط بغلت کنم و ببوسمت اونم گفت زیادیت نشه گفتم آرزو بچگیمه گفت باشه ولی من کاری نمیکنم بغلش کردم بوسش کردم اونم میخندید بعد یکم تو بغل هم حرف زدیم گفت تموم شد گفتم اره خلاصه رفت سمت آشپز خونه سماورو روشن کنه رفتم از پشت بغل کردم بوسش کردم که متین درو زد رفتم باز کردم نمیتونستم زیاد پیش برم چون به زنداییم اعتباری نبود ممکن بود به داییم بگه
بعد خوردن چایی برگشتم خونه بهش پیام دادم
گفتم بین خودمون می مونه
گفت حتما
پیام هامون باز شروع شد راحتر بودم باهاش چند باری هم خونش رفتم ولی در حد بوس و بغل دس زن به کمر و دستش بود میترسیدم دس بزنم به جاهای دیگه
بعد مدتی دایی قرار بود پسردایی بزرگمو که 14 سالش بود ببره دکتر تهران . دایی شب اومد خونمون منم استرس گرفته بودم که بو برده اومده به مامان بگه
تو اتاق بودم مامانم صدام زد بهنام بیا ببین داییت چی میگه دیگه ریده بودم
من من کنان گفتم بله مامان گفت میتونی بری خونه دایی چند روزی بمونی زنداییت تنها نمونه منم به ترس و استرس گفتم باشه دایی گفت فردا ظهر وسایلاتو آماده کن فردا ظهر میام دنبالت گفتم باشه فرداش رفتم حموم اصلاح کردم خودمو لباس و وسایل برداشتم که هی خونه نیام داییم زنگ زد تو راهم آماده ای گفتم اره بیا
با دایی رسیدم خونه ساکمو گذاشتم دایی و علی رو برداشتم بردم ترمینال اتوبوس حرکت کرد خداحافظی کردم اومدم ماشین و کردم تو پارکینگ رفتم خونه
سلام دادم به زندایی گفت خوش اومدی داشتم دیونه میشدم دیدم به زندایی عوض شده بود همش تو فکر دید زدن و دستمالی کردنش بودم
همش چشمم دنبالش بود متین داشت کارتون میدید که خوابش برد زندایی تو آشپزخونه مشغول بود رفتم از پشت بغلش کردمو بوسش کردم گفت برو اونور متین خونه است گفتم خوبه گفت حالا باشه چون خوابه باید بیای پیش من برو بردار بزار رو تختش بخوابه
منم برداشتمو بردم گذاشتم رو تخت برگشتم پیش زندایی که گفت بزن ماهواره فیلم ببینیم منم زدم ولی باز چشمم تو آشپز خونه بود گفت چیه اینجا چیزی گم کردی
گفتم اره
گفت چی
گفتم تورو
گفت کوفت من به این بزرگی گم میشم مگه
دیدم نمیتونم حرفمو رک بگم بهش اس دادم
اس دادم گفتم زندایی میشه بیام بغلت کنم و بوست کنم
اس داد گفت نه
اس دادم گفتم چرا
گفت اس نده حرف بزن
بلند گفتم چرا
گفت باشه بیا ولی اذیتم نکن
فکر کنم زندایی فکر میکرد من حسم بهش دوس داشتنه نه شهوت که قبول میکرد
خلاصه از پشت بغلش کردمو بوسیدمش اونم کارشو میکرد منم دستم دور کمرش بود که یهویی اومد عقب کونش خورد به کونم فهمید سیخم گفت برو بشین منم
زندایی
سلام
داستان برمیگرده واسه چندسال پیش اون زمان من 20 سالم بود گوشی تازه خریده بودم همه فامیل شمارمو داشتن و زنگ میزدن اذیتم میک
ردن و میخواستن منو امتحان کنن یا سربه سرم بزارن و میگفتن بیا باهم دوست بشیم و فلان من بعد دوبار سوتی دادن دیگه فهمیدم قضیه همش سرکاریه تا وقتی که خودم به کسی شماره ندم نباید باهاش صمیمی بشم اون زمون هنوز تلفن های لمسی نیومده بود و گوشی من n73 بودخلاصه مدتها گذشت باز یکی بهم پیام داد خواست سر به سرم بزاره ولی من پا ندادم گفتم یکی از فامیلای اذیت نکن اونم اول زیر بار نمیرفت ولی بعدش گفت زنداییتم کم کم پیام دادیم حال احوال کردیم دیگه اس ام اس جک وطنز میفرستادیم بهم کم کم اس ام اس ها بی ادب تر میشد
با زنداییم دیگه صمیمی شده بودم دیگه راحت پیام میدادم ولی بیشتر مواقع دیر جواب پیام هارو میداد به جز عصر ها که داییم سرکار بود منم عادت کرده بودم بیشتر عصر ها پیام میدادم تا اینکه زندایی و دایی دعواشون شدو زندایی آمار دایی رو از من میگرفت منم آمار میدادم ولی خداییش چیزی به دایی نمیگفت تو این ماجراها که حرفای گذشته پیش اومد من به زندایی گفتم از بچگی دوس داشتم بغلت کنم و بوست کنم اونم میگفت الان بزرگ شدی ولی عید اومدنی میبوسمت منم گفتم نه الان میخوام و فلان گفت نمیشه بعدش زنگ زد باهاش حرف زدم و گفت باشه بمونه یه روزی دیدم راحت حرف میزنه گفتم تنهایی گفت نه با متین ام گفتم علی کجاست گفت مدرسه گفتم الان بیام گفت خونه داییت هر وقت میخوای بیای ولی اگه داییت بفهمه بد میشه من اصرار کردم اونم قبول کرد و گفت بیا گفت ولی من کاری نمیکنم
ماشین و برداشتم راه افتادم رسیدم خونشون متین که 4 سالش بود درو باز کرد سلام کردم گفتم مامان کجاست گفت اتاق بلند سلام دادمو گفت بشین میام کار دارم منم یکم منتظر شدم دیدم خبری نیست دیدم میخواد دس به سرم کنه بهش اس دادم گفتم نمیای گفت میخوای خودت بیا منکه گفتم کاری نمیکنم گفتم حداقل متین رو بفرست پایین
زنداییم یه زن 34 ساله بود ولی همه چیش عالی بود خوشگل سفید قد معمولی با اندام معمولی
زندایی متین رو صدا زد و بعد متین از اتاق در اومد رفت بیرون تو پارکینگ منم رفتم سمت اتاق قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد رفتم و صداش کردم برگشت خندیدیم گفت تو چی میخوای ازم منم گفتم فقط بغلت کنم و ببوسمت اونم گفت زیادیت نشه گفتم آرزو بچگیمه گفت باشه ولی من کاری نمیکنم بغلش کردم بوسش کردم اونم میخندید بعد یکم تو بغل هم حرف زدیم گفت تموم شد گفتم اره خلاصه رفت سمت آشپز خونه سماورو روشن کنه رفتم از پشت بغل کردم بوسش کردم که متین درو زد رفتم باز کردم نمیتونستم زیاد پیش برم چون به زنداییم اعتباری نبود ممکن بود به داییم بگه
بعد خوردن چایی برگشتم خونه بهش پیام دادم
گفتم بین خودمون می مونه
گفت حتما
پیام هامون باز شروع شد راحتر بودم باهاش چند باری هم خونش رفتم ولی در حد بوس و بغل دس زن به کمر و دستش بود میترسیدم دس بزنم به جاهای دیگه
بعد مدتی دایی قرار بود پسردایی بزرگمو که 14 سالش بود ببره دکتر تهران . دایی شب اومد خونمون منم استرس گرفته بودم که بو برده اومده به مامان بگه
تو اتاق بودم مامانم صدام زد بهنام بیا ببین داییت چی میگه دیگه ریده بودم
من من کنان گفتم بله مامان گفت میتونی بری خونه دایی چند روزی بمونی زنداییت تنها نمونه منم به ترس و استرس گفتم باشه دایی گفت فردا ظهر وسایلاتو آماده کن فردا ظهر میام دنبالت گفتم باشه فرداش رفتم حموم اصلاح کردم خودمو لباس و وسایل برداشتم که هی خونه نیام داییم زنگ زد تو راهم آماده ای گفتم اره بیا
با دایی رسیدم خونه ساکمو گذاشتم دایی و علی رو برداشتم بردم ترمینال اتوبوس حرکت کرد خداحافظی کردم اومدم ماشین و کردم تو پارکینگ رفتم خونه
سلام دادم به زندایی گفت خوش اومدی داشتم دیونه میشدم دیدم به زندایی عوض شده بود همش تو فکر دید زدن و دستمالی کردنش بودم
همش چشمم دنبالش بود متین داشت کارتون میدید که خوابش برد زندایی تو آشپزخونه مشغول بود رفتم از پشت بغلش کردمو بوسش کردم گفت برو اونور متین خونه است گفتم خوبه گفت حالا باشه چون خوابه باید بیای پیش من برو بردار بزار رو تختش بخوابه
منم برداشتمو بردم گذاشتم رو تخت برگشتم پیش زندایی که گفت بزن ماهواره فیلم ببینیم منم زدم ولی باز چشمم تو آشپز خونه بود گفت چیه اینجا چیزی گم کردی
گفتم اره
گفت چی
گفتم تورو
گفت کوفت من به این بزرگی گم میشم مگه
دیدم نمیتونم حرفمو رک بگم بهش اس دادم
اس دادم گفتم زندایی میشه بیام بغلت کنم و بوست کنم
اس داد گفت نه
اس دادم گفتم چرا
گفت اس نده حرف بزن
بلند گفتم چرا
گفت باشه بیا ولی اذیتم نکن
فکر کنم زندایی فکر میکرد من حسم بهش دوس داشتنه نه شهوت که قبول میکرد
خلاصه از پشت بغلش کردمو بوسیدمش اونم کارشو میکرد منم دستم دور کمرش بود که یهویی اومد عقب کونش خورد به کونم فهمید سیخم گفت برو بشین منم