رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۱
#آنــتــروپــی🦋💍
کمی ازش فاصله گرفتم و همونطور که به چهرهاش چشم میدوختم آروم لب زدم :
_میدونی که چقدر دوستت دارم، نمیدونی؟
نگاهشو از لبام گرفت و خیره به چشمام گفت :
_میدونم...
انگشتامو گوشهی صورتش کشیدم که با لحن کلافهای ادامه داد :
_کاش هیچکس جز من و تو اینجا نبود...
نیمچه لبخندی زدم و سرمو توی گردنش قایم کردم که با انگشتاش روی کمرم خط کشید و نفسشو با صدا بیرون داد...
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی با صدای دانیال چشمامو باز کردم، پشت به حامی توی آغوشش خواب بودم و سفت کمرمو چسبیده بود...
دستامو روی چشمام کشیدم و با گنگی اطرافمو نگاه کردم که دانیال و عسلو دیدم که با چند تا کیسه خرید بالای سرمون ایستادن...
عسل مشغول پهن کردن بساط صبحونه شد و وقتی چشمای بازمو دید رو بهم لب زد :
_پاشو. پاشین یه چیزی بخوریم باید راه بیفتیم بریم...
توی حصار دستای حامی سمتش برگشتم و بهش نگاهی انداختم که با چشمای بازش روبرو شدم...
با مکث بهش صبحبخیری گفتم که موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت :
_سردت نشد دیشب؟
سرمو تکون دادم؛
یهجوری بغلم کرده بود که اگه میخواستم هم سردم نمیشد...
با صدای دانیال همگی از جامون بلند شدیم و بعد از زدن آبی به دست و صورتمون، دور هم کنار سفره نشستیم...
لقمهای برای خودم گرفتم و مشغول شدم که آنا رو بهم گفت :
_اصلا چیزی از فیلم دیدی؟ فوری گرفتی خوابیدی!
اوهومی گفتم که تیام با سرفه از جاش بلند شد و سمت در راه افتاد...
اگه سرما خورده بود دیشب توی این هوا بدتر هم شده بود...
ازش چشم گرفتم و نگاهی به حامی انداختم که کمی از چاییشو سر کشید و نگاهی به ساعتش انداخت...
ده بود و همینجوریشم برای رفتن سر کار دیر کرده بود...
من و آنا هم ساعت یازده کلاس داشتیم، پس رو به بچهها لب زدم :
_بعد صبحونه راه بیفتیم دیگه!
آنا حرفمو تایید کرد که مشغول شدم و دستی به موهام کشیدم...
چند دقیقهای میگذشت که تیام اومد و سر جاش نشست. نگاهی بهش انداختم و رو بهش خوبی گفتم که سرشو تکون داد و گفت :
_چیزی نیست!
بلافاصله صدای حامی توی گوشم نشست که گفت :
_بریم!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۱
#آنــتــروپــی🦋💍
کمی ازش فاصله گرفتم و همونطور که به چهرهاش چشم میدوختم آروم لب زدم :
_میدونی که چقدر دوستت دارم، نمیدونی؟
نگاهشو از لبام گرفت و خیره به چشمام گفت :
_میدونم...
انگشتامو گوشهی صورتش کشیدم که با لحن کلافهای ادامه داد :
_کاش هیچکس جز من و تو اینجا نبود...
نیمچه لبخندی زدم و سرمو توی گردنش قایم کردم که با انگشتاش روی کمرم خط کشید و نفسشو با صدا بیرون داد...
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی با صدای دانیال چشمامو باز کردم، پشت به حامی توی آغوشش خواب بودم و سفت کمرمو چسبیده بود...
دستامو روی چشمام کشیدم و با گنگی اطرافمو نگاه کردم که دانیال و عسلو دیدم که با چند تا کیسه خرید بالای سرمون ایستادن...
عسل مشغول پهن کردن بساط صبحونه شد و وقتی چشمای بازمو دید رو بهم لب زد :
_پاشو. پاشین یه چیزی بخوریم باید راه بیفتیم بریم...
توی حصار دستای حامی سمتش برگشتم و بهش نگاهی انداختم که با چشمای بازش روبرو شدم...
با مکث بهش صبحبخیری گفتم که موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت :
_سردت نشد دیشب؟
سرمو تکون دادم؛
یهجوری بغلم کرده بود که اگه میخواستم هم سردم نمیشد...
با صدای دانیال همگی از جامون بلند شدیم و بعد از زدن آبی به دست و صورتمون، دور هم کنار سفره نشستیم...
لقمهای برای خودم گرفتم و مشغول شدم که آنا رو بهم گفت :
_اصلا چیزی از فیلم دیدی؟ فوری گرفتی خوابیدی!
اوهومی گفتم که تیام با سرفه از جاش بلند شد و سمت در راه افتاد...
اگه سرما خورده بود دیشب توی این هوا بدتر هم شده بود...
ازش چشم گرفتم و نگاهی به حامی انداختم که کمی از چاییشو سر کشید و نگاهی به ساعتش انداخت...
ده بود و همینجوریشم برای رفتن سر کار دیر کرده بود...
من و آنا هم ساعت یازده کلاس داشتیم، پس رو به بچهها لب زدم :
_بعد صبحونه راه بیفتیم دیگه!
آنا حرفمو تایید کرد که مشغول شدم و دستی به موهام کشیدم...
چند دقیقهای میگذشت که تیام اومد و سر جاش نشست. نگاهی بهش انداختم و رو بهش خوبی گفتم که سرشو تکون داد و گفت :
_چیزی نیست!
بلافاصله صدای حامی توی گوشم نشست که گفت :
_بریم!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407