❌توجه ❌
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۱۳
قبل از اینکه مادرش اونو این ریختی ببینه باید یه کم به سر و وضعش میرسید ، امّا درد سرش همچنان ادامه داشت و اذیتش میکرد ......
مادرش عادت به نگه داری قرص در یخچال نداشت، برعکس خاله مهناز که خودش یک پا دکتر بود. بچه هاش که مریض میشدن از داروخانه دارو می گرفت و با تجویز خودش به خوردشون میداد ،اگر جواب نمی داد به ناچار دکتر میبردشون، مادر هلیا هربار بخاطر این کارهاش سرزنشش میکرد اما او کار خودش رو میکرد و معتقد بود قلق بچه هاش دستش اومده و از دکترها بهتر درمانشون میکنه..........
هلیا به آشپزخونه رفت، با گفتن سلام از مادرش پرسید قرص مسکن داریم ؟؟ سرم درد میکنه !!
مادرش در حال پاک کردن برنج بود ، مهربون جواب سلام دخترش رو داد، با نگرانی نگاهی بهش انداخت و گفت:
_فکر نکنم داشته باشیم ، بمیرم چرا سرت درد میکنه ؟؟ الان برات گل گاوزبون دم میکنم از صد تا مسکن بهتر ، این داروها اگر برای یک جا خوب باشن برای ده جای دیگه ضرر دارن ......
در حالیکه از جایش بلند میشد ادامه داد:
_ هلیا جان بشین مادر !!! الآن برات آماده میکنم ، سر دردت بخاطر نخوردن صبحانه است ،دیشبم که شام نخوردی همش با نورسا سرگرم بودی، برای همین ضعف کردی!!! ......
مادرش خبر از غم دلش نداشت ، نمی تونست بهش بگه چیزی از گلوش پایین نمیره و چه اتفاقی افتاده !!!، هلیا کلاً دختر تو داری بود، هرچند که سینا این رو ازش نخواسته بود ولی حس میکرد یه توافق نانوشته بینشون اتفاق افتاده و نباید از خواسته سینا و حرفاش حتی به مادرش چیزی بگه !!!، هر چند سخت بود ولی تا فردا باید جوابی قانع کننده برای نه گفتن به خانواده معتمدی پیدا میکرد ....
حق با مادرش بود خوردن صبحانه و دم کرده ی گل گاوزبون حالش رو خیلی بهتر کرد ، این چند روز اخیر بیخود و بی جهت از درسش عقب مونده بود روز یکشنبه امتحان زیست شناسی داشتن و باید با دقّت مطالعه میکرد ، درس خوندن شاید باعث میشد از فکر و خیال بی نتیجه دست بکشه ؛ همیشه درس تنها چیزی بود که خیلی دوستش داشت و باعث میشد فکر دیگری به سرش نزنه ، همین هم شد تا غروب تونسته بود تا حد زیادی کم کاریهای این چند روزه رو جبران کنه، هنوز فیزیک رو نتونسته بود بخونه امسال خداروشکر خانوم رحمتی بعد از ۳سال دست از سرشون برداشته وبه مرخصی زایمان رفته بود. آقای خدام که دبیر بسیار خوب و توانایی بودن جایگزین ایشون شده بود، هلیا که جزو بهترین شاگردای مدرسه بود، این چندسال از خانوم رحمتی که پایه ثابت دبیر فیزیک شون بود چیزی یاد نگرفته بود .هرچه هم که بلد بود نتیجهی تلاش و مطالعهی خودش بود.......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۱۳
قبل از اینکه مادرش اونو این ریختی ببینه باید یه کم به سر و وضعش میرسید ، امّا درد سرش همچنان ادامه داشت و اذیتش میکرد ......
مادرش عادت به نگه داری قرص در یخچال نداشت، برعکس خاله مهناز که خودش یک پا دکتر بود. بچه هاش که مریض میشدن از داروخانه دارو می گرفت و با تجویز خودش به خوردشون میداد ،اگر جواب نمی داد به ناچار دکتر میبردشون، مادر هلیا هربار بخاطر این کارهاش سرزنشش میکرد اما او کار خودش رو میکرد و معتقد بود قلق بچه هاش دستش اومده و از دکترها بهتر درمانشون میکنه..........
هلیا به آشپزخونه رفت، با گفتن سلام از مادرش پرسید قرص مسکن داریم ؟؟ سرم درد میکنه !!
مادرش در حال پاک کردن برنج بود ، مهربون جواب سلام دخترش رو داد، با نگرانی نگاهی بهش انداخت و گفت:
_فکر نکنم داشته باشیم ، بمیرم چرا سرت درد میکنه ؟؟ الان برات گل گاوزبون دم میکنم از صد تا مسکن بهتر ، این داروها اگر برای یک جا خوب باشن برای ده جای دیگه ضرر دارن ......
در حالیکه از جایش بلند میشد ادامه داد:
_ هلیا جان بشین مادر !!! الآن برات آماده میکنم ، سر دردت بخاطر نخوردن صبحانه است ،دیشبم که شام نخوردی همش با نورسا سرگرم بودی، برای همین ضعف کردی!!! ......
مادرش خبر از غم دلش نداشت ، نمی تونست بهش بگه چیزی از گلوش پایین نمیره و چه اتفاقی افتاده !!!، هلیا کلاً دختر تو داری بود، هرچند که سینا این رو ازش نخواسته بود ولی حس میکرد یه توافق نانوشته بینشون اتفاق افتاده و نباید از خواسته سینا و حرفاش حتی به مادرش چیزی بگه !!!، هر چند سخت بود ولی تا فردا باید جوابی قانع کننده برای نه گفتن به خانواده معتمدی پیدا میکرد ....
حق با مادرش بود خوردن صبحانه و دم کرده ی گل گاوزبون حالش رو خیلی بهتر کرد ، این چند روز اخیر بیخود و بی جهت از درسش عقب مونده بود روز یکشنبه امتحان زیست شناسی داشتن و باید با دقّت مطالعه میکرد ، درس خوندن شاید باعث میشد از فکر و خیال بی نتیجه دست بکشه ؛ همیشه درس تنها چیزی بود که خیلی دوستش داشت و باعث میشد فکر دیگری به سرش نزنه ، همین هم شد تا غروب تونسته بود تا حد زیادی کم کاریهای این چند روزه رو جبران کنه، هنوز فیزیک رو نتونسته بود بخونه امسال خداروشکر خانوم رحمتی بعد از ۳سال دست از سرشون برداشته وبه مرخصی زایمان رفته بود. آقای خدام که دبیر بسیار خوب و توانایی بودن جایگزین ایشون شده بود، هلیا که جزو بهترین شاگردای مدرسه بود، این چندسال از خانوم رحمتی که پایه ثابت دبیر فیزیک شون بود چیزی یاد نگرفته بود .هرچه هم که بلد بود نتیجهی تلاش و مطالعهی خودش بود.......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊