❌**#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست،نویسندهعضوخانهکتابایراناستو ازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
#قسمت_۱
ظهر که هلیا به خونه اومد، مادرش در آشپزخونه مشغول تدارک ناهار بود، با وجود خستگی زیاد، سلام بلند بالایی گفت و منتظر جواب نموند......یکراست به طرف اتاقِش رفت، و با لباسهای مدرسه روی تخت ولو شد ، طولی نکشید پلکهاش روهم افتاد، واقعا براش سوال بود!! چرا اینطور برنامه ریزی میکردن؟! همه درسهای سخت رو برای دانش آموز سال آخر که کنکور هم داره در یک روز گذاشتن!!!!!
طوری روزهای یکشنبه درساش فشرده بودن که در زمان تفریح و استراحت فرصت نمیشد جمع ثابت دوستانشون دور هم جمع بشن. ظهرم بی معطلی و با خستگی راهی خونه شده بود..........
مادرش چندین بار صداش زد!! وقتی جوابی نشنید، به اتاق هلیا رفت و در رو باز کرد ،همونطور که حدس می زد او رو غرق در خواب دید اونم با لباسهای مدرسه !!! با وجودی که بارها و بارها به هلیا و حامد در اینمورد تذکر داده بود ولی ظاهراً بی فایده بود.
با لبخندی بر لب و با لذّت به صورت معصوم دخترش نگاه کرد و فکر کرد دختر کوچولوش چقدر زود بزرگ شده و اینهمه خواهان پیدا کرده!! ، اولین و سرسخت ترین شون پسر عموش "فرشاد" بود که بارها مستقیم و غیر مستقیم موضوع رو مطرح کرده بودن ، ولی از اونجایی که نظر دخترش رو در اینمورد میدونست ، خواستگاری فرشاد زیادم براش مهّم نبود، بقیه خواستگارا یا پدرشون همکارای پدر هلیا و از بازاریای سرشناس و معتبر شهر بودن ،و یا کسانی که در مهمونیهای زنونه میدیدن و خواهانش میشدن........
اما به بهانه ی سن وسال کم و درس خوندن هلیا،تا به امروز کسی رو بصورت رسمی در منزل بعنوان خواستگار نپذیرفته بودن.
حس کردکسی توی اتاقشه و غرغر میکنه، چشم که باز کرد مادرش رو دید ، هلیا به خوبی میدونست مادرش از رفتن با لباس بیرون به رختخواب بدش میاد، طوریکهدهربار در اینمورد به او تذکر میداد. ولی وقتی خسته بود به هیچ چیز جز خواب، هرچند کوتاه فکر نمی کرد ، مثل الان که حس خیلی بهتری داشت. به ساعت که نگاه کرد فقط یک ربع خوابیده بود ولی تمام خستگیاش به یکباره از تنش خارج شده بود و حالا سرحال و قبراق توان سربه سر گذاشتن مادرش رو داشت:
_ مهری جون ، خوشگل خانوم اینقدر جوش نزن ببخشید دیگه!!! خسته بودم ، میدونی که روزهای یکشنبه برنامه سنگینی داریم ، _کش و قوسی به خود داد_ ولی الان با این خواب قیلوله خیلی خوبم ........
مادر کنارش روی تخت نشست، دوست داشت زودتر موضوع خواستگار رو به هلیا بگه و نظرش رو بدونه ، خانوم معتمدی قراربود تماس بگیره تا قرار آخر هفته رو بذارن.......
_ هلی جان نظرت در مورد برادرِ سپیده چیه ؟؟
این سوال بقدری براش غیر منتظره و عجیب بود که سریع نشست و نتونست تعجبش رو مخفی کنه!! با همون حالت
پرسید:
_ برای چی میپرسی مامان؟؟؟!!!
_ امروز خانوم معتمدی تماس گرفت و از من خواست یه قرار برای آخر هفته بذاریم ، پسرش هم از تهران میاد برای
خواستگاری!!!!!!💜💫
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
#قسمت_۱
ظهر که هلیا به خونه اومد، مادرش در آشپزخونه مشغول تدارک ناهار بود، با وجود خستگی زیاد، سلام بلند بالایی گفت و منتظر جواب نموند......یکراست به طرف اتاقِش رفت، و با لباسهای مدرسه روی تخت ولو شد ، طولی نکشید پلکهاش روهم افتاد، واقعا براش سوال بود!! چرا اینطور برنامه ریزی میکردن؟! همه درسهای سخت رو برای دانش آموز سال آخر که کنکور هم داره در یک روز گذاشتن!!!!!
طوری روزهای یکشنبه درساش فشرده بودن که در زمان تفریح و استراحت فرصت نمیشد جمع ثابت دوستانشون دور هم جمع بشن. ظهرم بی معطلی و با خستگی راهی خونه شده بود..........
مادرش چندین بار صداش زد!! وقتی جوابی نشنید، به اتاق هلیا رفت و در رو باز کرد ،همونطور که حدس می زد او رو غرق در خواب دید اونم با لباسهای مدرسه !!! با وجودی که بارها و بارها به هلیا و حامد در اینمورد تذکر داده بود ولی ظاهراً بی فایده بود.
با لبخندی بر لب و با لذّت به صورت معصوم دخترش نگاه کرد و فکر کرد دختر کوچولوش چقدر زود بزرگ شده و اینهمه خواهان پیدا کرده!! ، اولین و سرسخت ترین شون پسر عموش "فرشاد" بود که بارها مستقیم و غیر مستقیم موضوع رو مطرح کرده بودن ، ولی از اونجایی که نظر دخترش رو در اینمورد میدونست ، خواستگاری فرشاد زیادم براش مهّم نبود، بقیه خواستگارا یا پدرشون همکارای پدر هلیا و از بازاریای سرشناس و معتبر شهر بودن ،و یا کسانی که در مهمونیهای زنونه میدیدن و خواهانش میشدن........
اما به بهانه ی سن وسال کم و درس خوندن هلیا،تا به امروز کسی رو بصورت رسمی در منزل بعنوان خواستگار نپذیرفته بودن.
حس کردکسی توی اتاقشه و غرغر میکنه، چشم که باز کرد مادرش رو دید ، هلیا به خوبی میدونست مادرش از رفتن با لباس بیرون به رختخواب بدش میاد، طوریکهدهربار در اینمورد به او تذکر میداد. ولی وقتی خسته بود به هیچ چیز جز خواب، هرچند کوتاه فکر نمی کرد ، مثل الان که حس خیلی بهتری داشت. به ساعت که نگاه کرد فقط یک ربع خوابیده بود ولی تمام خستگیاش به یکباره از تنش خارج شده بود و حالا سرحال و قبراق توان سربه سر گذاشتن مادرش رو داشت:
_ مهری جون ، خوشگل خانوم اینقدر جوش نزن ببخشید دیگه!!! خسته بودم ، میدونی که روزهای یکشنبه برنامه سنگینی داریم ، _کش و قوسی به خود داد_ ولی الان با این خواب قیلوله خیلی خوبم ........
مادر کنارش روی تخت نشست، دوست داشت زودتر موضوع خواستگار رو به هلیا بگه و نظرش رو بدونه ، خانوم معتمدی قراربود تماس بگیره تا قرار آخر هفته رو بذارن.......
_ هلی جان نظرت در مورد برادرِ سپیده چیه ؟؟
این سوال بقدری براش غیر منتظره و عجیب بود که سریع نشست و نتونست تعجبش رو مخفی کنه!! با همون حالت
پرسید:
_ برای چی میپرسی مامان؟؟؟!!!
_ امروز خانوم معتمدی تماس گرفت و از من خواست یه قرار برای آخر هفته بذاریم ، پسرش هم از تهران میاد برای
خواستگاری!!!!!!💜💫
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊