📭 یاد یه اتفاقی افتادم؛ خواستم براتون بنویسم...
ماشین رو برده بودیم تعمیرگاه؛ یادم نیست مشکلش چی بود ولی باید تعمیرکار میرفت توی چالهی تعمیر تا چک کنه. یه پسرک ۱۰ سالهای پا به پای اوستای تعمیرکار این ور و اون ور میرفت، یه چراغی هم دستش بود که بتونه زیر چاله همراه باشه؛ یکی دوباری اوستا با تندی «علی» رو صداش کرد... هر بار چشمای بچه پر از ترس و اضطراب میشد..
جدای اینکه برام سوال بود این الان اینجا چیکار میکنه، برام سوال بود چه نسبتی با اوستا داره...
با نگاههای علی دلم میلرزید... تنها چیزی که میدیدم خرد شدن عزت نفسش بود توی اون تعمیرگاه شلوغ...
خیلی سعی کردم با هیجان وارد ماجرا نشم و فکر کنم که چطور میشه کاری اساسی کرد، نه برای یک لحظه...
باید کاری میکردم که اوستا جبهه نگیره.
تهش که کار تموم شد سوار ماشین شدیم؛ هنوز نمیدونستم باید واکنشی نشون بدم یا اصلا به من چه ...
از کوچه تعمیرگاه اومدیم بیرون... دلم طاقت نیاورد.. از همسرم خواهش کردم برگردیم من با اوستا حرف دارم.. گفت ای بابا ولش کن الان یه چیزی هم بار ما میکنه، گفتم من فکرامو کردم میدونم چی بهش بگم...
رفتیم تعمیرگاه و اوستا رو صدا کردیم... یه گوشه اومد و گفتم... ببخشید من قصد دخالت توی امور شما رو ندارم ولی خودمو گذاشتم جای علی... دیدم شما الان خدای علی هستید، منبع قدرت اون هستید. هرچی بگید اون با سرعت و جون و دل انجام میده... میدونم خسته اید.. ولی علی داره جوانه میزنه... باهاش مهربونتر باشید... یه روزی میرسه مردی میشه قدرتی پیدا میکنه و شمایید که قهرمان زندگیش میشید... چون بهش پر و بال دادید...
اوستا و همسرم با بغض من بغض کردند... شروع کرد از کودکیاش گفتن و آسیبهای روانی که دیده بود... تهش خیلی تشکر کرد..
گفت یادم میمونه یادم میمونه... و من اون روز از اندک اثرگذاری که میتونستم داشته باشم چقدر خوشحال بودم... 🌱
کمپین مبارزه با بیشعوری
ماشین رو برده بودیم تعمیرگاه؛ یادم نیست مشکلش چی بود ولی باید تعمیرکار میرفت توی چالهی تعمیر تا چک کنه. یه پسرک ۱۰ سالهای پا به پای اوستای تعمیرکار این ور و اون ور میرفت، یه چراغی هم دستش بود که بتونه زیر چاله همراه باشه؛ یکی دوباری اوستا با تندی «علی» رو صداش کرد... هر بار چشمای بچه پر از ترس و اضطراب میشد..
جدای اینکه برام سوال بود این الان اینجا چیکار میکنه، برام سوال بود چه نسبتی با اوستا داره...
با نگاههای علی دلم میلرزید... تنها چیزی که میدیدم خرد شدن عزت نفسش بود توی اون تعمیرگاه شلوغ...
خیلی سعی کردم با هیجان وارد ماجرا نشم و فکر کنم که چطور میشه کاری اساسی کرد، نه برای یک لحظه...
باید کاری میکردم که اوستا جبهه نگیره.
تهش که کار تموم شد سوار ماشین شدیم؛ هنوز نمیدونستم باید واکنشی نشون بدم یا اصلا به من چه ...
از کوچه تعمیرگاه اومدیم بیرون... دلم طاقت نیاورد.. از همسرم خواهش کردم برگردیم من با اوستا حرف دارم.. گفت ای بابا ولش کن الان یه چیزی هم بار ما میکنه، گفتم من فکرامو کردم میدونم چی بهش بگم...
رفتیم تعمیرگاه و اوستا رو صدا کردیم... یه گوشه اومد و گفتم... ببخشید من قصد دخالت توی امور شما رو ندارم ولی خودمو گذاشتم جای علی... دیدم شما الان خدای علی هستید، منبع قدرت اون هستید. هرچی بگید اون با سرعت و جون و دل انجام میده... میدونم خسته اید.. ولی علی داره جوانه میزنه... باهاش مهربونتر باشید... یه روزی میرسه مردی میشه قدرتی پیدا میکنه و شمایید که قهرمان زندگیش میشید... چون بهش پر و بال دادید...
اوستا و همسرم با بغض من بغض کردند... شروع کرد از کودکیاش گفتن و آسیبهای روانی که دیده بود... تهش خیلی تشکر کرد..
گفت یادم میمونه یادم میمونه... و من اون روز از اندک اثرگذاری که میتونستم داشته باشم چقدر خوشحال بودم... 🌱
کمپین مبارزه با بیشعوری