#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت چهارم
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونه هایش را که به آرامی بر صورت می غلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: " بله؛ این طور بسیار بهتر است... "
نیموه به رختخوابش بازنگشت. در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد. لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق زمین آورده بود، دوخته بود.
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد. آبگیری در لبهی پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود. کیالکی کهن و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود. بعضی اوقات در تاریکی با غول یا موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد. در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و غرق میشد.
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد. عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن. مکانش را میان شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار. نام را بر روی بالهای یک پرنده به آسمان بفرست. نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان. به هنگام شفق ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان. آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی بود.»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یا
فت. زرد به مانند پنیری کهنه. اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن خود کرد. اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود. نیموه قدری صبر کرد. آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد. به آرامی قرص ماه شروع به لغزیدن کرد. زردیاش در نقرآبی محو شد. نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد. میخواست نام ستارهاش را بپرسد. قبلاً یکی را انتخاب کرده بود. ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد. ناهید هیچ گاه به کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد. ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه آنقدر قرمز. اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین داشت.
پرندهای فراخوان شد. نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید. وزش باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد. نیموه ترس را در وجودش حس کرد. چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود. ماه در حال محو شدن بود. او باید دست به کار میشد. او ماه را صدا زد. ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید. اول جواب نیامد. اما انتظارش را داشت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقرهگونی پدیدار شد، آهسته و محزون. تنها با نیموه سخن میگفت: «جهلیل.»
نام در ذهنش نقش بست. بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به آسمان نگاه کرد. ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت. درخشان و گرفتار در بین تاریکی.
نیموه دستش را در آب تکان داد. قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی سفیدی تبدیل شدند. فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود.
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود. آرام و در خشنده. نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد. نیموه تمام نیرویی که از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن در آتش روی آب آینه گون کرد. نام را در سه بخش نوشت:« ج-هل-یل.»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد. در لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت چهارم
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونه هایش را که به آرامی بر صورت می غلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: " بله؛ این طور بسیار بهتر است... "
نیموه به رختخوابش بازنگشت. در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد. لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق زمین آورده بود، دوخته بود.
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد. آبگیری در لبهی پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود. کیالکی کهن و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود. بعضی اوقات در تاریکی با غول یا موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد. در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و غرق میشد.
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد. عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن. مکانش را میان شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار. نام را بر روی بالهای یک پرنده به آسمان بفرست. نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان. به هنگام شفق ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان. آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی بود.»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یا
فت. زرد به مانند پنیری کهنه. اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن خود کرد. اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود. نیموه قدری صبر کرد. آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد. به آرامی قرص ماه شروع به لغزیدن کرد. زردیاش در نقرآبی محو شد. نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد. میخواست نام ستارهاش را بپرسد. قبلاً یکی را انتخاب کرده بود. ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد. ناهید هیچ گاه به کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد. ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه آنقدر قرمز. اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین داشت.
پرندهای فراخوان شد. نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید. وزش باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد. نیموه ترس را در وجودش حس کرد. چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود. ماه در حال محو شدن بود. او باید دست به کار میشد. او ماه را صدا زد. ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید. اول جواب نیامد. اما انتظارش را داشت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقرهگونی پدیدار شد، آهسته و محزون. تنها با نیموه سخن میگفت: «جهلیل.»
نام در ذهنش نقش بست. بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به آسمان نگاه کرد. ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت. درخشان و گرفتار در بین تاریکی.
نیموه دستش را در آب تکان داد. قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی سفیدی تبدیل شدند. فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود.
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود. آرام و در خشنده. نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد. نیموه تمام نیرویی که از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن در آتش روی آب آینه گون کرد. نام را در سه بخش نوشت:« ج-هل-یل.»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد. در لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories