دردهای مغزیگاهی با نوعی از دردها روبهرو میشم که من بهشون میگم دردهای مغزی. ریشهٔ این دردها برام مشخص نیست؛ منفعت و ضررشون هم معلوم نیست اما کاملا حسشون میکنم و علت پنهانی خیلی از کارهاییه که انجام میدم. مثلا قبلاها نمیتونستم برای خودم عکس پروفایل بذارم. دلیل کراهتم رو هم نمیدونستم، فقط ازش فراری بودم، فکر کردن بهش هم احساس بدی بهم میداد. اما رفتهرفته محو شد. چطور؟ با تمرینهای کوچولو. اگر اون موقع ازم میپرسیدند که چرا این کار رو نمیکنی توضیح شفافی براش نداشتم، فقط نمیتونستم. البته الان هم نسبت به گذاشتن عکس خودم در استوری این حس رو دارم، یا خیلی از چیزهای دیگه. اینجور حسها رو با دلیل و ارائهٔ استدلال نمیشه رام کرد. عوضش باید مواجهه کرد. با تمرینهای کوچیک هم باید شروع کرد. معمولا ریشه این حسها ناشی از دایرهٔ تأثیر یک کار دیگهست که داره خودش رو در یک زمینهٔ نابهجا نشون میده. ممکنه اثر جانبی کاری باشه که به درستی خودمون دنبالش بودیم ولی داره جایی دیگه هم خودش رو نشون میده؛ یک نوع شرم آموختهشده و نابهجا.
بعضی وقتا که از پس این دردهای مغزی بر میایم، یک چشمانداز باز میشه که با خودمون میگیم ای کاش زودتر بهش غلبه میکردیم و این همه فرصت رو از دست نمیدادیم. درسته که پشت غلبه بر ترس عکس پروفایل برای من چشمانداز اثربخشی نبود، ولی توی این چالشی که لینک زیر معرفیش میکنه خیلی دستآورد هست.
این ویدئو رو بعد از چند سال دیدم و دوباره هم از دیدنش لذت بردم. شما هم لذت ببرید:
https://youtu.be/-vZXgApsPCQ?si=j3gX0W1sqxqXKqjz#میم