➕در محل حرف افتاده بود که دایی عاشق شده است! سنم کم بود نمیفهمیدم چه میگویند. از مادرم پرسیدم با کلی اخم و تخم گفت هیچی نیست، داییت زده به سرش! دیوانه شده... با خودم فک کردم ای بابا بیچاره داییام، دیوانه شده. کمی که گذشت فهمیدم دختر خان هم دیوانه شده، درست مثل داییم، همزمان با هم دیوانه شده بودند. داییم دیر به خانه میآمد. هر وقت هم میآمد بهمریخته بود. دلم برای مادربزرگم میسوخت، تک پسرش دیوانه شده بود. چند ماه بعد فهمیدم برای دختر خان خاستگار آمده. تعجب کردم...! آخر مگر دیوانهها هم ازدواج میکنند ...؟ شب که داییم به خانه آمد، از دهانم پرید و گفتم ...
➕ باید میبودید و میدیدید خودش را به در و دیوار میزد. درست مثل همان کبوتری که با پسر اصغر نانوا در حیاط با تیرکمان چوبی زدیمش و کبوتر طفلکی وقتی به زمین افتاد هنوز جان داشت ولی از حرکاتش مشخص بود درد دارد. داییم انگار درد داشت هی به خودش میپیچید. با خودم گفتم ایوای دیوانه شدن هم مکافاتی دارد! باید مواظب باشم دیوانه نشوم. خیلی طول کشید تا بفهمم داییم ازین نارحت بود که میخواستند دختر دیوانهی خان را شوهر بدهند. با خودم گفتم خب حق با داییم است میخواهند مردک را بدبخت کنند که چه؟
➕شب عروسی دختر خان که رسید مادرم و مادر بزرگم و پدرم، داییم را در اتاقش زندانی کردند، تا نیاید و عروسی دختر دیوانهی خان را خراب نکند. داییم مدام خود را به در میکوبید و فحش میداد. به عروسی رفتیم، دخترک دیوانه بود، برعکس همهی عروسها که میخندیدند این دیوانه گریه میکرد... و تمام زحمات شمسی آرایشگر را به باد داده بود. مادرم هم نارحت بود ... فکر کنم همه دلشان برای پسرک میسوخت. آخر شب که به خانه برگشتیم مادرم با اضطراب کلید انداخت و در اتاق دایی را باز کرد. دایی کف اتاق خوابش برده بود و مادرم هراسان بالای سرش رفت، دایی رنگ صورتش شده بود گچ دیوار. مادرم جیغ میزد و به سر و صورتش میکوبید. همسایهها آمدند. قلب داییم ایستاده بود. آن روز بود که فهمیدم دیوانهها قلب ضعیفی دارند، دیوانههای عاشق قلب ضعیفی دارند...
✍️پریسا معصومی
➕ باید میبودید و میدیدید خودش را به در و دیوار میزد. درست مثل همان کبوتری که با پسر اصغر نانوا در حیاط با تیرکمان چوبی زدیمش و کبوتر طفلکی وقتی به زمین افتاد هنوز جان داشت ولی از حرکاتش مشخص بود درد دارد. داییم انگار درد داشت هی به خودش میپیچید. با خودم گفتم ایوای دیوانه شدن هم مکافاتی دارد! باید مواظب باشم دیوانه نشوم. خیلی طول کشید تا بفهمم داییم ازین نارحت بود که میخواستند دختر دیوانهی خان را شوهر بدهند. با خودم گفتم خب حق با داییم است میخواهند مردک را بدبخت کنند که چه؟
➕شب عروسی دختر خان که رسید مادرم و مادر بزرگم و پدرم، داییم را در اتاقش زندانی کردند، تا نیاید و عروسی دختر دیوانهی خان را خراب نکند. داییم مدام خود را به در میکوبید و فحش میداد. به عروسی رفتیم، دخترک دیوانه بود، برعکس همهی عروسها که میخندیدند این دیوانه گریه میکرد... و تمام زحمات شمسی آرایشگر را به باد داده بود. مادرم هم نارحت بود ... فکر کنم همه دلشان برای پسرک میسوخت. آخر شب که به خانه برگشتیم مادرم با اضطراب کلید انداخت و در اتاق دایی را باز کرد. دایی کف اتاق خوابش برده بود و مادرم هراسان بالای سرش رفت، دایی رنگ صورتش شده بود گچ دیوار. مادرم جیغ میزد و به سر و صورتش میکوبید. همسایهها آمدند. قلب داییم ایستاده بود. آن روز بود که فهمیدم دیوانهها قلب ضعیفی دارند، دیوانههای عاشق قلب ضعیفی دارند...
✍️پریسا معصومی