➕ میگفت: وقتی که شش سالم بود یک روز با پدرم حرف میزدم و
اون مچم رو دقیقاً وسط دروغی که داشتم بهش میگفتم گرفت!
ولی جای اینکه عصبانی شه یه کار خوبی انجام داد
چیزی که هیچوقت یادم نمیره.
➕ من رو کنارش نشوند به چشمام نگاه کرد و حرفهایی بهم زد که کل زندگیم رو تغییر داد
اون گفت: میدونم که برات سخت بود
راستش رو بگی و ترسیدی که تو دردسر بیافتی.
و بعد ادامه داد
بیا باهم یک اسم رمز انتخاب کنیم و هر زمان که قرار بود موضوعی رو بهم بگی
که گفتنش برات سخت بود
وقتی رمز رو بگی بهت قول میدم که اول بدون اینکه عصبانی بشم
با دقت به حرفهات گوش کنم و بعد با هم یک
تصمیمی دربارهی اون موقعیت بگیریم.
➕ اسم رمزمون "نور خورشید" بود
و بعد از اون هر وقت تو شرایط سختی بودم اسم رمزو میگفتم و پدرم
بدون اینکه قضاوتم کنه و یا اینکه حرفم رو قطع کنه واقعاً گوش میداد
موضوع فقط پیشگیری از تنبیه شدن نبود،
ما باهم اعتماد رو ساختیم و من هر چقدر بزرگتر شدم
این توافق کوچولو از خیلی از بحث و تنشها جلوگیری کرد
و به من یاد داد که همیشه صادق باشم حتی تو شرایط سخت
و درس بعدی که گرفتم این بود که
من هیچوقت با یک اشتباه برای پدرم تعریف نمیشم....