چون فردا شب شلوغ بود، گفتیم امشب شب یلدا بگیریم. اومدم ماشین رو پارک کردم ولی یه جای پارک بهتر گیر اومد. فرشاد گفت امیرعلی ول کن. همینجا پارک کن خیلی خوبه. رفتیم مهمونی آخر شب، خداحافظی کردیم اومدیم که بریم سراغ ماشین دیدم جا پارک خوبه، یه آمبولانس ایستاده. فرشاد به شوخی گفت بیا اگه اینجا پارک میکردی این آمبولانسه دیگه نمیتونست پارک کنه. رسیدیم سر کوچه دیدیم یه ماشین پلیس ایستاده، رفتم سراغش ازش پرسیدم چی شده؟ سرباز بود. گفت هیچی یک آقایی اینجا سکته کرده فوت شده. آمبولانسه همونجا حرکت کرد و رفت.
بهش گفتم چرا؟ گفت مهمونی بوده احتمالا زیاد مصرف کرده یا قاطی مصرف کرده قلبش نکشیده رفته. گفتم حالا چی میشه؟ گفت باید علت مرگش دقیق بررسی شه. احتمالا صاحب مهمونی گیر باشه یکم... بچه ها دم ماشین غر زدن که بریم دیگه امیرعلی چرا ایستادی؟ از پسر سرباز دوباره پرسیدم چقدر از اینها پیش میاد؟ گفت هی آقا... هرشب یه جای تهران... اومدم سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. تو راه فکر میکردم چه عجیب که آدم هیچوقت نمیدونه که آخرین بار کی قراره باشه.
روزنوشت
#امیرعلی_ق
@Amiralichannel
بهش گفتم چرا؟ گفت مهمونی بوده احتمالا زیاد مصرف کرده یا قاطی مصرف کرده قلبش نکشیده رفته. گفتم حالا چی میشه؟ گفت باید علت مرگش دقیق بررسی شه. احتمالا صاحب مهمونی گیر باشه یکم... بچه ها دم ماشین غر زدن که بریم دیگه امیرعلی چرا ایستادی؟ از پسر سرباز دوباره پرسیدم چقدر از اینها پیش میاد؟ گفت هی آقا... هرشب یه جای تهران... اومدم سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. تو راه فکر میکردم چه عجیب که آدم هیچوقت نمیدونه که آخرین بار کی قراره باشه.
روزنوشت
#امیرعلی_ق
@Amiralichannel