وقتی که تنها میشی، وقتی که میری و حتی پشت سرتو نگاه نمیکنی، تازه میفهمی.
اوه!
اوه!
اوه!
خدای من…
تازه میفهمی اون حسهای لعنتی همیشه درست بودن. همون حسهایی که از ته وجودت فریاد میزدن، ولی تو سعی میکردی نشنوی. حسهایی که هر بار خودتو با زور تو جمعها جا میدادی، با لبخندای مصنوعی، با هزار نقاب روی صورت.
همون حسهایی که تو رو میبردن تو یه گوشه، وقتی حس میکردی فلانی فقط به زور خواهش و منت کنارته. وقتی حتی بودنش هم برات آرامش نداشت.
حالا تازه میفهمی چخبره…
تازه میفهمی چقدر یه بخش از وجودت دیگه تو رو نخواهد بخشید. همون بخشی که فریاد میزد وقتتو، انرژیتو، احساساتو حروم کردی.
چقدر… چقدر… چقدر تایمتو گذاشتی برای آدمایی که فقط تو رو به این نقطه رسوندن.
میفهمی اون حسهای تنهایی همیشه درست بودن.
میفهمی دیگه قرار نیست مثل قبل باشی.
دیگه همهچی برات تموم شده.
و تو؟
اون آدم قبلیو با دستای خودت کشتی.
حالا یه آدم جدید متولد شده…
یه کسی که هیچ احساسی نداره.
یه کسی که دیگه هیچوقت، هیچکس نمیتونه بهش صدمه بزنه.
- شقایق نوشت.
اوه!
اوه!
اوه!
خدای من…
تازه میفهمی اون حسهای لعنتی همیشه درست بودن. همون حسهایی که از ته وجودت فریاد میزدن، ولی تو سعی میکردی نشنوی. حسهایی که هر بار خودتو با زور تو جمعها جا میدادی، با لبخندای مصنوعی، با هزار نقاب روی صورت.
همون حسهایی که تو رو میبردن تو یه گوشه، وقتی حس میکردی فلانی فقط به زور خواهش و منت کنارته. وقتی حتی بودنش هم برات آرامش نداشت.
حالا تازه میفهمی چخبره…
تازه میفهمی چقدر یه بخش از وجودت دیگه تو رو نخواهد بخشید. همون بخشی که فریاد میزد وقتتو، انرژیتو، احساساتو حروم کردی.
چقدر… چقدر… چقدر تایمتو گذاشتی برای آدمایی که فقط تو رو به این نقطه رسوندن.
میفهمی اون حسهای تنهایی همیشه درست بودن.
میفهمی دیگه قرار نیست مثل قبل باشی.
دیگه همهچی برات تموم شده.
و تو؟
اون آدم قبلیو با دستای خودت کشتی.
حالا یه آدم جدید متولد شده…
یه کسی که هیچ احساسی نداره.
یه کسی که دیگه هیچوقت، هیچکس نمیتونه بهش صدمه بزنه.
- شقایق نوشت.