در‌بینِ‌شیارهایِ‌مَغزم.


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


"من‌راه‌رفتم‌توشیاربین‌دونیم‌کُره‌ی‌مغزم
هوا‌اونجا‌عالی‌بودامروز،خیس‌‌از‌سیاهی.
پیج:
instagram.com/shiyaremaqzam

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
از پیج اینستاگراممون.


وقتی که تنها می‌شی، وقتی که می‌ری و حتی پشت سرتو نگاه نمی‌کنی، تازه می‌فهمی.
اوه!
اوه!
اوه!
خدای من…
تازه می‌فهمی اون حس‌های لعنتی همیشه درست بودن. همون حس‌هایی که از ته وجودت فریاد می‌زدن، ولی تو سعی می‌کردی نشنوی. حس‌هایی که هر بار خودتو با زور تو جمع‌ها جا می‌دادی، با لبخندای مصنوعی، با هزار نقاب روی صورت.
همون حس‌هایی که تو رو می‌بردن تو یه گوشه، وقتی حس می‌کردی فلانی فقط به زور خواهش و منت کنارته. وقتی حتی بودنش هم برات آرامش نداشت.
حالا تازه می‌فهمی چخبره…
تازه می‌فهمی چقدر یه بخش از وجودت دیگه تو رو نخواهد بخشید. همون بخشی که فریاد می‌زد وقتتو، انرژیتو، احساساتو حروم کردی.
چقدر… چقدر…
چقدر تایمتو گذاشتی برای آدمایی که فقط تو رو به این نقطه رسوندن.
می‌فهمی اون حس‌های تنهایی همیشه درست بودن.
می‌فهمی دیگه قرار نیست مثل قبل باشی.
دیگه همه‌چی برات تموم شده.
و تو؟
اون آدم قبلیو با دستای خودت کشتی.
حالا یه آدم جدید متولد شده…
یه کسی که هیچ احساسی نداره.
یه کسی که دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌کس نمی‌تونه بهش صدمه بزنه.

- شقایق نوشت.


من از آدما میترسم.
از همینایی که تو خونه ها باهم حرف میزنن.
همینایی که تو خیابون دست به دست هم راه میرن.
همینایی که هر روز بیشتر از ده بار دروغ میگن.
همینایی که روز و شب به فکر اینن که چجوری از یکی دیگه به هر حالتی که شده، چیزی کش برن.
همینایی که وقتی از هر طرفی به بن بست میخورن، چشماشون میشه رود کارون.
همینایی که تا وقتی پول داری رفیقتن.
همینایی که اگه بهشون توصیه ای کنی، صد تا عیب و ایراد روت میزارن و با یه فکری به حال خودت کن، ولت میکنن.
همینایی که الان دارن این حرفا رو میخونن.
همینایی که منو نابود کردن!


دیدین؟
دیدین بالاخره به جایی رسیدم که دیگه رفتم؟
دیگه نه پشتمو نگاه می‌کنم، نه چیزی نگه‌م می‌داره.
این دنیا، با همه زخم‌هاش، با همه زشتی‌هاش، مال خودتون.
من یه گوشه از این دنیام،
دور از شلوغی‌ها،
دور از قضاوت‌ها،
دور از همه‌تون.
یه جای دور، خیلی دور…
نشستم، چایمو می‌خورم.
دیگه منتظر هیچ‌کس نیستم.
دیگه هیچ دست یخی نمی‌تونه این قلبو فشار بده.
من رسیدم.
به اونجایی که هیچ‌کس نباید برسه.
به جایی که از همه چیز گذشتم.
دیگه لبه پرتگاه نیستم، چون من پریدم.
و حالا، آزادم.
آزاد از تمام زشتی‌ها، آزاد از تمام دردها.
من توی این جای دور،
برای اولین بار، دارم نفس می‌کشم.

- شقایق نوشت.


کاش پیشت بودم. کاش همین الان، دقیقا کنارت، روی تختت نشسته بودم و میزاشتم تا صبح تو بغلم گریه کنی، انقد که خالی شی از هر چی بغض شبانه ست.




خسته شدم...
از این روزا، از حرفا، از تورم، از گرونی، از دل نگرونی، از آدمای رفته، از آدمای مونده، از خانواده، از دوستام، از آهنگا، از عکسا، از پاییز، از برگ های خونی، از هوای آلوده، از دلتنگی، از بغض، از گریه، از خنده، از لبخندای فیک، از لباسایی که دوسشون داشتم، از کافه ها، از قهوه، از سنگای روی زمین، از آسمون دلگیر، از پرنده های گریون، از بچه های زباله گرد، از کتابا، از پرتقالا، از بوی بارون، از بهم ریختگی، از بی پولی، از قوی بودن، از رفتگر تنها، از همسایه سرکوچه، از همه و همه؛ از این همه درد و غم خستم.
خسته.


من به تنهایی معتاد شده بودم.
اگر تنهایی را از من می گرفتند، عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند.
اگر هر روز یک کمی با خودم خلوت نمی کردم، مثل این بود که ضعیف تر می شدم.
چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم اما بدجوری وابسته اش شده بودم. تاریکی توی اتاق، برایم مثل نور آفتاب بود.
-چارلز بوکفسکی.


صدای تو مغزم یه طوری که
لطفا برو.
بیا اصلا باهم بریم.
باهم این دنیای زشتو ترک کنیم. ببین اگه اینبار بریم همه مشکلات یک جا باهم حل میشن.
دیگه هیچوقت هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بیا بریم.
بیا این دنیای زشتو با آدمای زشت ترش تنها بذاریم.


حالت از یک تا ده؟
So‘rovnoma
  •   یک تا سه.
  •   سه تا پنج.
  •   پنج تا نُه.
  •   ده؟ بذار باور نکنم.
244 ta ovoz


ببخشید که هنوز نفس می‌کشم.
ببخشید که هنوز هم می‌خندم، زورکی.
ببخشید که هیچ‌وقت کافی نبودم.
ببخشید که جای رفتن، گیر کردم.
ببخشید که حتی تو سکوت هم آزارم حس میشه.
ببخشید که هنوز اینجام، بی‌دلیل.
ببخشید که بودنم هیچ‌وقت معنایی نداشت.
ببخشید که هر روز دارم کمتر می‌شم.
ببخشید که سایه شدم، بی‌صدا.




من با زندگی کنار نیومدم، باهاش نجنگیدم، تسلیمشم نشدم. فقط دارم بی‌صدا تحملش می‌کنم. شاید اینم یه نوع شکست باشه.


من دیگه دنبال نجات دادن خودم نیستم. فقط یه جایی می‌خوام که توش سقوط کنم، بی‌هیچ تقلایی برای بالا رفتن.


مغزم شبیه یه چمدون آشفته‌ست، زیپش به زور بسته شده، پر از وسایلی که نه می‌خوام، نه می‌تونم بندازمشون دور. انگار هر چیزی که بهش نیازی ندارم، یه گوشه این چمدون جا خوش کرده: فصل‌های درهمی که هیچ منطقی پشت‌شون نیست، داستان‌های نصفه‌ای که سرانجام ندارن، خاطره‌هایی که خاک روشون نشسته و دیگه حتی تصویرشون واضح نیست. مثل جعبه سیاه یه سقوط؛ پر از رازهایی که هیچ‌کس نمی‌خواد بشنوه. اما نمی‌تونم ازش خلاص بشم، چون می‌ترسم اگه همه رو بریزم بیرون، یه خالی بزرگ بمونه، جوری که حتی خودم هم نفهمم چی به سرم اومده.
-ᴍᴇ.


باید بگویم که من همیشه از خودم می‌ترسیدم. ترسی که هیچ دلیل منطقی نداشت، اما در اعماق وجودم حضور داشت.

جنایات و مکافات/داستایوفسکی


من با خودم تنها هستم، ولی از من فرار نمی‌کنند. آن‌ها همیشه به من نگاه می‌کنند، حتی وقتی که به آن‌ها نگاه نمی‌کنم.

جنایات و مکافات/داستایوفسکی


خدایا…
خسته‌ام، نه از آدم‌ها، نه از دنیا، از این باری که روی دوشمه.
میشه بیای جای من زندگی کنی؟
فقط دو دقیقه… نه بیشتر.
دو دقیقه جای من باش.
ببین چطوری هر نفس، به زور از ته دلم بالا میاد.
ببین چطور هر قدم، انگار از یه دیوار بلند‌تره.
جای من باش، و بفهم دردهایی که یه‌جا قایمشون کردم، چطور هر شب بغض می‌شن.
نه برای همیشه، فقط دو دقیقه.
دو دقیقه جای من درد بکش، جای من بغض کن، جای من تلاش کن.
تا شاید بفهمم… اصلاً می‌تونی؟
یا من زیادی بی‌تحملم؟


آره داشتم میگفتم:”
انقدر حواس پرت بود که وقتی نخ آخر سیگارشو تموم کرد ،رفت سمت پنجره و بجای سیگار خودشو پرت کرد پایین. “
خیلی حواس پرت بود،نمیدونم دلیلش چی بود.

- یه دیالوگ که یادم نیست منبعش کجا بود.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.