در‌بینِ‌شیارهایِ‌مَغزم.


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


"من‌راه‌رفتم‌توشیاربین‌دونیم‌کُره‌ی‌مغزم
هوا‌اونجا‌عالی‌بودامروز،خیس‌‌از‌سیاهی.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri




می‌خوام بدونی که همیشه برام عزیز خواهی موند. خاطراتمون، با همه خنده‌ها و لحظه‌های قشنگ، یه بخش مهم از زندگی منه و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم کسی بخواد به اون خاطرات بد نگاه کنه. تو برای من یه دوست ارزشمند بودی، کسی که لحظه‌های زیادی رو باهاش شریک شدم، و این چیزی نیست که با گذر زمان از بین بره.
حتی اگه مسیرمون جدا شده، تو همیشه توی خاطراتم دوست‌داشتنی و خاص می‌مونی. فقط آرزو دارم توی آینده، از دور، ببینم که چطور پیشرفت می‌کنی و به آرزوهات می‌رسی. به خودت افتخار کن، چون من همیشه به خاطره تو افتخار می‌کنم.


هر چقدر هم که دردناک باشه، می‌دونم تنها راهی که برای خودم باقی مونده، گذشتنه. ازت می‌گذرم، نه چون آسونه، بلکه چون دیگه نمی‌خوام این درد رو توی دلم نگه دارم. گذشته رو پشت سر می‌ذارم، حتی اگر زخماش باهام بمونه.




یه مدتیه حس می‌کنم از درون خالی شدم، انگار هیچ چیزی نمی‌تونه عمیقاً خوشحالم کنه. نه شادی‌ها به دلم می‌شینن، نه غم‌ها واقعی به نظر میان. همه چیز خنثی شده، انگار زندگی دور سرم می‌چرخه ولی من هیچ جایی توش ندارم. حس می‌کنم به هیچ جا تعلق ندارم، نه به آدم‌ها، نه به لحظه‌ها. حتی خودم رو هم گاهی نمی‌شناسم، انگار یه غریبه‌ام که فقط داره به این روزمرگی نگاه می‌کنه، بدون اینکه بخواد توش کاری کنه یا چیزی حس کنه.


گاهی احساس می‌کنم هیچ‌کس نمی‌فهمه چطور دارم می‌شکنم، انگار فاصله‌ها فقط بیشتر می‌شه و هیچ‌کسی نمی‌خواد یا نمی‌تونه درکم کنه. این فاصله‌ها به مرور زمان عمیق‌تر می‌شن و من بیشتر توی خودم فرو می‌رم. شاید گاهی باید از همه فاصله بگیرم تا بتونم دوباره خودم رو پیدا کنم.


دیگه خسته شدم از اینکه همش باید مسئول احساسات بقیه باشم. انگار وظیفه منه که همیشه حواسم به حال و هوای دیگران باشه، مبادا ناراحت بشن یا چیزی تو دلشون بمونه. اما چرا هیچ‌وقت کسی به حال و هوای من فکر نمی‌کنه؟ من دلم می‌خواد برای خودم زندگی کنم، برای خودم نفس بکشم، نه برای تایید یا رضایت بقیه. چرا باید همش نگران باشم که چی فکر می‌کنن، چی می‌گن، چی می‌خوان؟ این بار سنگین رو دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. از بس برای بقیه زندگی کردم، خودم رو گم کردم. نمی‌خوام بیشتر از این خودم رو توی قید و بند احساسات دیگران قربانی کنم.




تمام این روزها، این ساعت‌ها، این دقایق بی‌رحم، بی‌معنی شده‌اند.
خسته‌ام، نه از دیگران، که از خودم.
خسته از بی‌پایانی این تلاش‌ها که هیچ‌وقت به هیچ جایی نمی‌رسد.
من در این دنیای بی‌رحم، هیچ چیز را نمی‌فهمم، هیچ چیز برایم ارزش ندارد.
چیزی برای دوست داشتن باقی نمانده.
حتی این بدن، که سال‌ها در کنارم بوده، دیگر برایم غریبه است.
احساس می‌کنم که تمام چیزهایی که از آن‌ها به روزگار گذشته وابسته بودم،
تمام آن‌ها اکنون برایم پوچ شده‌اند.
و در این لحظه‌ی بی‌پایان، من چیزی جز یک روح خسته نیستم،
که در میان همه‌چیز، گم شده است


گاهی فکر می‌کنم که شاید در هیچ جایی جایی ندارم،
حتی پیش خودم.
همیشه احساس می‌کنم که چیزی کم دارم،
که یک قطعه از من در جایی گم شده است.
در جمع، در تنهایی، در هر لحظه،
احساس می‌کنم که اضافی‌ام،
مثل باری که هیچ‌وقت از دوش کسی برداشته نمی‌شود.
و هیچ چیز دردناک‌تر از این نیست که
حتی در آغوش خودم هم جایی برایم پیدا نمی‌شود.


گاهی با خودم فکر می‌کنم، دوست داشتن واقعی شاید ترسی باشد که در سکوت جان می‌گیرد. ترس از اینکه نکند روزی نباشم که لبخند تو را ببینم، یا تو نباشی که دنیایم را بسازی. اما بیشتر از این، می‌ترسم هیچ‌وقت ندانی چه اندازه برایم مهمی.




امشب یه دقیقه بیشتر اورثینک میکنم.


امشب یه دقیقه بیشتر به یادتم.


یلدا، بهانه‌ایه برای جمع شدن کنار هم و تقسیم کردن گرمای دل‌ها توی بلندترین شب سال. هرجا هستین، دلتون گرم و لبتون پر خنده باشه؛ امشب از زندگی عمیق‌تر لذت ببرید!


دیگه از آدمای اون بیرون می‌ترسم، از اتفاقایی که نمی‌شه پیش‌بینی کرد. اتاقم شده امن‌ترین جایی که می‌شناسم، یه پناهگاه سرد اما آروم. نه دیدن دوستام برام ذوقی داره، نه هیچ آدم دیگه‌ای. فقط می‌خوام برای خودم باشم، تو سکوت، دور از همه چیز و همه کس.




جوری که این آهنگ حرفامه>>>>>>
@shiyaremaqzam


تو بدترین و سیاه‌ترین نقطه‌ی زندگیم بودم، جایی که حتی خودمم از خودم بدم می‌اومد. جایی که انگار هیچ راه نجاتی نبود. همون‌جا بود که تو اومدی.
یهو.
مثل یه نور وسط یه دنیای تاریک.
مثل یه چیزی که نه می‌تونستم باورش کنم، نه می‌تونستم انکارش کنم.
اما می‌دونی چیه؟
می‌ترسم.
می‌ترسم بهت نزدیک بشم، چون هروقت چیزی رو دوست داشتم، همون چیز ضربه‌م زده.
می‌ترسم این نورِ قشنگی که آوردی، بشه بزرگ‌ترین دلیل سقوط دوباره‌م.
می‌ترسم دوباره پرت شم تو همون تاریکی، همون جایی که هیچ‌کس نبود، حتی خودم.
ولی لعنتی، هر چی می‌ترسم، نمی‌تونم ازت دور شم.
یه چیزی تو نگاهت، تو حرفات، تو بودن‌ت هست که یه‌جورایی انگار صدای اون بخشِ زنده‌م رو بیدار می‌کنه. همونی که مدت‌ها بود مُرده بود.
و همین، بیشتر دیوونه‌م می‌کنه. بیشتر خشمم می‌گیره. از خودم، از گذشته‌م، حتی شاید یه‌ذره از تو. چون نمی‌دونم با این حس چیکار کنم.
می‌خوامت. ولی از خواستنت می‌ترسم.
دوستت دارم. ولی از دوست داشتن می‌ترسم.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.