مغزم شبیه یه چمدون آشفتهست، زیپش به زور بسته شده، پر از وسایلی که نه میخوام، نه میتونم بندازمشون دور. انگار هر چیزی که بهش نیازی ندارم، یه گوشه این چمدون جا خوش کرده: فصلهای درهمی که هیچ منطقی پشتشون نیست، داستانهای نصفهای که سرانجام ندارن، خاطرههایی که خاک روشون نشسته و دیگه حتی تصویرشون واضح نیست. مثل جعبه سیاه یه سقوط؛ پر از رازهایی که هیچکس نمیخواد بشنوه. اما نمیتونم ازش خلاص بشم، چون میترسم اگه همه رو بریزم بیرون، یه خالی بزرگ بمونه، جوری که حتی خودم هم نفهمم چی به سرم اومده.
-ᴍᴇ.
-ᴍᴇ.