دارم مینویسم، چون شاید لازم باشه بدونید چقدر خستهام. انگار همهچیز شده یه نبرد هر روزه که هیچ پایانی براش نیست. نمیدونم چرا همهچیز اینقدر سنگین و تاریک شده و چرا امیدی تو دلم نمونده، ولی تنها چیزی که میدونم اینه که متاسفم… متاسفم که شاید ناامیدتون کردم، شاید اونجوری که باید نبودم.
امیدوارم بدونید هر قدمی که برداشتم، هر تلاشی که کردم، از ته دلم بود. فقط گاهی این بارها زیادی سنگین میشه.
امیدوارم بدونید هر قدمی که برداشتم، هر تلاشی که کردم، از ته دلم بود. فقط گاهی این بارها زیادی سنگین میشه.