#ژن_برتر
#پارت_488
اهورا نگاه های سنگین اطرافیان را احساس می کرد... تمام دل نگرانی اش، دختری بود که پا به پایش گام برمی داشت و ذره ای خم به ابرویش نمی آمد... سعی کرد با حرف زدن، زهر نگاه هایی که رویش کش می آمد و زمزمه هایی که به گوشش می رسید را کم کند:
« حالا چی می خوای بخری عزیزکم؟ »
سایه کمی فکر کرد و همانطور که از مقابل برخی ویترین ها می گذشت، لب زد:
« نمی دونم راستش... به من بود که یه پیرهن مردونه می خریدم و خلاص... دخترونه رفتار کردنم دردسر داره به خدا... »
هردو خندیدند و اهورا کمی فکر کرد و بعد هم با طمانینه، مدلی که پشت پلک هایش جان گرفته بود را توصیف کرد:
« اوم... بنظرم از این لباسای سرهمی هستش... از اونا بخریم... با یه بلوز ساده و البته آستین دار، زیرش... سرهمیه می تونه مشکی یا لی باشه... بلوزتم میتونه بافت ریز داشته باشه و صورتی باشه... »
سایه با حیرت نگاهش کرد و وقتی حرفش تمام شد، خندید:
« تو که بیشتر از من سر در میاری... »
اهورا یک تای ابرویش را بالا انداخت:
« اینجوریاست دیگه... حالا مونده تا با من آشنا شی عزیزم... یه سری خصوصیاتمو هنوز رو نکردم برات... »
سایه خندید و به بازوی اهورا کوبید... بعد هم با احتیاط، سرش را روی بازویش گذاشت و دستش را دور آن حلقه کرد:
« یه چیزایی دارم اون سمت می بینم... بیا بریم ببینم چطوره... »
هردو مقابل فروشگاهی ایستادند و سایه مدل ها را آنالیز می کرد...
اهورا عذاب می کشید... صدای زمزمه های پر تعجب و گاهی پرتمسخر، هربار واضح تر شنیده می شد... گاهی پر از دلسوزی بودند... اما همان هم عذاب شده بود و اهورا را راحت نمی گذاشت...
اینبار صدای زمزمه های زنی را نزدیک به خودشان شنید:
« آخی... نمیدونم اینکه کنارشه شوهرشه؟ »
دوستش با پوزخند جواب داد:
« حلقه که ندارن... شایدم دوست پسرشه... »
-آخه کدوم احمقی میره با کور دوست میشه؟ دلت خوشه ها...
-والا سالماشم همچین گلی به سرمون نزدن... این شاید خیانت نمیکنه که اینجوری دو دستی چسبیده بهش...
قهقهه زدند و اینبار زن گفت:
« مامان باباشون چجوری رضایت میدن آخه؟ دلم سوخت واسه دختره... »
سایه طاقتش را از کف داد... جلوتر رفت و با ابروهایی درهم و حالتی تهاجمی جواب داد:
« ربطش؟ »
اهورا دستش را که حالا توی دستش بود، بیشتر فشرد و زیر لب، نامش را اخطارگونه زمزمه کرد:
« سایه جان! »
زن که حالت تهاجمی سایه را دید، کمی عقب نشینی کرد و پرسید:
« جان؟ با منی؟ »
سایه با حفظ همان موضع، جلوتر رفت و توپید:
« اولا کور نه، نابینا... دوما... ربط زندگیمو نمی فهمم به حرفای شما... »
رنگ از روی زن پرید و با تته پته گفت:
« ببخشید.. یکم برام عجیب بود... »
اهورا سایه را عقب تر کشید و با لبخندی که به زحمت روی لب هایش حفظ کرده بود، توی گوشش گفت:
« فدات شم... چرا دعوا میکنی؟ آروم باش... »
سایه اما آتش زیر خاکستر بود:
« مگه نمی شنیدی یه ساعته وایساده اون گوشه داره چرت و پرت میگه؟ ای بابا... دخالت نکن خانوم تو زندگی بقیه... دلتم نمی خواد برای منو جوونیم بسوزه... چیکار داری؟ برو... »
صورت زن سرخ شد... چند نفری ایستاده بودند و نگاهشان می کردند... زن فورا به دوستش اشاره کرد و باهم دور شدند...
#پارت_488
اهورا نگاه های سنگین اطرافیان را احساس می کرد... تمام دل نگرانی اش، دختری بود که پا به پایش گام برمی داشت و ذره ای خم به ابرویش نمی آمد... سعی کرد با حرف زدن، زهر نگاه هایی که رویش کش می آمد و زمزمه هایی که به گوشش می رسید را کم کند:
« حالا چی می خوای بخری عزیزکم؟ »
سایه کمی فکر کرد و همانطور که از مقابل برخی ویترین ها می گذشت، لب زد:
« نمی دونم راستش... به من بود که یه پیرهن مردونه می خریدم و خلاص... دخترونه رفتار کردنم دردسر داره به خدا... »
هردو خندیدند و اهورا کمی فکر کرد و بعد هم با طمانینه، مدلی که پشت پلک هایش جان گرفته بود را توصیف کرد:
« اوم... بنظرم از این لباسای سرهمی هستش... از اونا بخریم... با یه بلوز ساده و البته آستین دار، زیرش... سرهمیه می تونه مشکی یا لی باشه... بلوزتم میتونه بافت ریز داشته باشه و صورتی باشه... »
سایه با حیرت نگاهش کرد و وقتی حرفش تمام شد، خندید:
« تو که بیشتر از من سر در میاری... »
اهورا یک تای ابرویش را بالا انداخت:
« اینجوریاست دیگه... حالا مونده تا با من آشنا شی عزیزم... یه سری خصوصیاتمو هنوز رو نکردم برات... »
سایه خندید و به بازوی اهورا کوبید... بعد هم با احتیاط، سرش را روی بازویش گذاشت و دستش را دور آن حلقه کرد:
« یه چیزایی دارم اون سمت می بینم... بیا بریم ببینم چطوره... »
هردو مقابل فروشگاهی ایستادند و سایه مدل ها را آنالیز می کرد...
اهورا عذاب می کشید... صدای زمزمه های پر تعجب و گاهی پرتمسخر، هربار واضح تر شنیده می شد... گاهی پر از دلسوزی بودند... اما همان هم عذاب شده بود و اهورا را راحت نمی گذاشت...
اینبار صدای زمزمه های زنی را نزدیک به خودشان شنید:
« آخی... نمیدونم اینکه کنارشه شوهرشه؟ »
دوستش با پوزخند جواب داد:
« حلقه که ندارن... شایدم دوست پسرشه... »
-آخه کدوم احمقی میره با کور دوست میشه؟ دلت خوشه ها...
-والا سالماشم همچین گلی به سرمون نزدن... این شاید خیانت نمیکنه که اینجوری دو دستی چسبیده بهش...
قهقهه زدند و اینبار زن گفت:
« مامان باباشون چجوری رضایت میدن آخه؟ دلم سوخت واسه دختره... »
سایه طاقتش را از کف داد... جلوتر رفت و با ابروهایی درهم و حالتی تهاجمی جواب داد:
« ربطش؟ »
اهورا دستش را که حالا توی دستش بود، بیشتر فشرد و زیر لب، نامش را اخطارگونه زمزمه کرد:
« سایه جان! »
زن که حالت تهاجمی سایه را دید، کمی عقب نشینی کرد و پرسید:
« جان؟ با منی؟ »
سایه با حفظ همان موضع، جلوتر رفت و توپید:
« اولا کور نه، نابینا... دوما... ربط زندگیمو نمی فهمم به حرفای شما... »
رنگ از روی زن پرید و با تته پته گفت:
« ببخشید.. یکم برام عجیب بود... »
اهورا سایه را عقب تر کشید و با لبخندی که به زحمت روی لب هایش حفظ کرده بود، توی گوشش گفت:
« فدات شم... چرا دعوا میکنی؟ آروم باش... »
سایه اما آتش زیر خاکستر بود:
« مگه نمی شنیدی یه ساعته وایساده اون گوشه داره چرت و پرت میگه؟ ای بابا... دخالت نکن خانوم تو زندگی بقیه... دلتم نمی خواد برای منو جوونیم بسوزه... چیکار داری؟ برو... »
صورت زن سرخ شد... چند نفری ایستاده بودند و نگاهشان می کردند... زن فورا به دوستش اشاره کرد و باهم دور شدند...