#توضیحات
-پدید آمدن: پیدا شدن
-پیِ میزبان بر تو فرخنده باد: قدمِ میزبان برایت خجسته باشد؛ میزبان خوشقدم و خوشیمن باشد برایت.
-تاجدار: شاه
-چن آرامِ دل یافتی کام خواه: حالا که مایهی آرامشِ دلت (طغرل) را پیدا کردی کام و آرزو (عیش و خوشی) طلب کن.
-فرود آمدن: پیاده شدن، اردو زدن
-برگشتن: گشتن، شدن
-همآنگاه: درهمانزمان، همانوقت
-دستور: وزیر
-همان: همچنین
-خیلدار: فرمانده، سردسته
-گنجور: خزانهدار
-نام بردن: بهیاد و سلامتیِ کسی شراب خوردن
-جهاندار: شاه
-ستدن: ستاندن، گرفتن
-نبید: شراب
-وُ ز اندازهی خط برتر کشید: خط درجهبندیهای روی جامِ شراب بوده که هرکس متناسب با ظرفیتِ شرابخواری و مستیِ خود چند خط میخورده. اینجا شاه از حدّ خطها فراتر میرود. ظرفیتِ بالای شرابخواری از مردی و دلاوری و بزرگی شمرده میشده و شاهان و پهلوانان در شاهنامه همه دارای اینظرفیتِ بالای شرابخواریاند.
-خمب: خُم/ظرفِ شراب
-پرهنر: هنرمند، ماهر
-کهتر: کوچکتر؛ بنده
-نه گردنکشی زانسپاه آمده ست: نه که جنگجویی از آنسپاه آمده باشد.
-هلا چامه پیش آور ای چامهگوی!: آهای آوازخوان! آواز سر کن.
-گوهر: جواهر
-کلاه: افسر، تاج
-پایکوب: پایکوبنده؛ رقصنده
-بربطشکن: بربطنواز
-مبیناد بی تو کسی روزگار: بی تو کسی عمر نکند و زنده نباشد. همه زنده به تو باشند.
-پای کوبد شکنبرشکن: با ضربآهنگ میرقصد.
-کمی: نقصان، نیاز
-درم: سکهی نقره
-دینار: سکهی طلا
-زمی: زمین
-بهکردارِ خرّمبهار: مانندِ بهارِ خوش
-بپرداز دل، چامهی شاه گوی: قصیدهی شاه را بخوان و دلِ (ما) را از غم خالی کن. یا دلِ (خود) را از هرچیز آسوده کن و قصیدهی شاه را بخوان.
-بتان: زیبارویان
-برساختن: مهیا کردن؛ نواختن و سر دادن
-یکایک: درجا
-نخستین: اول، در آغاز
-ماندن: شبیه بودن
-فلک: آسمان
-شایستن: شایسته بودن
-خسروی: شاهانه
-گاه: تخت
-بهدیدارِ ماه و بهبالای ساج: بهچهره چون ماه (هستی) و در بلندی و موزونی چون درختِ ساج.
-خنک: خوشا
-شبگیر: سحرگاه
-بوی: عطر
-میان: کمر
-ستبر: کلفت، تنومند
-فرّ تاجت برآید بدابر: کنایه از نهایتِ شُکوه و افتخار
-گلنار: گلِ انار؛ کنایه از سرخی و طراوات
-دلت همچو دریا و رایت چن ابر: دلت (گشاده و بزرگ) چون دریاست و تدبیر و خِردت چون ابر (عظیم و فراگیر).
-هزبر: شیر
-کافیدن: شکافتن، سوراخ کردن
-همی موی کافی به پیکانِ تیر: (چنان دقیق و ماهرانه تیراندازی میکنی که) با پیکانِ تیرت مو را میتوانی بشکافی!
-همی آب گردد ز دادِ تو شیر: از عدل و انصافِ تو آب چون شیر (شیرین) میشود!
-همان: همچنین، یا بههمینترتیب
-دریدن: اینجا دریده شدن
-جنگاور: جنگنده
-وگر چند باشد سپاهی گران: حتی اگر سپاهی بزرگ و توانمند باشد.
@ShahnamehBekhanim
-پدید آمدن: پیدا شدن
-پیِ میزبان بر تو فرخنده باد: قدمِ میزبان برایت خجسته باشد؛ میزبان خوشقدم و خوشیمن باشد برایت.
-تاجدار: شاه
-چن آرامِ دل یافتی کام خواه: حالا که مایهی آرامشِ دلت (طغرل) را پیدا کردی کام و آرزو (عیش و خوشی) طلب کن.
-فرود آمدن: پیاده شدن، اردو زدن
-برگشتن: گشتن، شدن
-همآنگاه: درهمانزمان، همانوقت
-دستور: وزیر
-همان: همچنین
-خیلدار: فرمانده، سردسته
-گنجور: خزانهدار
-نام بردن: بهیاد و سلامتیِ کسی شراب خوردن
-جهاندار: شاه
-ستدن: ستاندن، گرفتن
-نبید: شراب
-وُ ز اندازهی خط برتر کشید: خط درجهبندیهای روی جامِ شراب بوده که هرکس متناسب با ظرفیتِ شرابخواری و مستیِ خود چند خط میخورده. اینجا شاه از حدّ خطها فراتر میرود. ظرفیتِ بالای شرابخواری از مردی و دلاوری و بزرگی شمرده میشده و شاهان و پهلوانان در شاهنامه همه دارای اینظرفیتِ بالای شرابخواریاند.
-خمب: خُم/ظرفِ شراب
-پرهنر: هنرمند، ماهر
-کهتر: کوچکتر؛ بنده
-نه گردنکشی زانسپاه آمده ست: نه که جنگجویی از آنسپاه آمده باشد.
-هلا چامه پیش آور ای چامهگوی!: آهای آوازخوان! آواز سر کن.
-گوهر: جواهر
-کلاه: افسر، تاج
-پایکوب: پایکوبنده؛ رقصنده
-بربطشکن: بربطنواز
-مبیناد بی تو کسی روزگار: بی تو کسی عمر نکند و زنده نباشد. همه زنده به تو باشند.
-پای کوبد شکنبرشکن: با ضربآهنگ میرقصد.
-کمی: نقصان، نیاز
-درم: سکهی نقره
-دینار: سکهی طلا
-زمی: زمین
-بهکردارِ خرّمبهار: مانندِ بهارِ خوش
-بپرداز دل، چامهی شاه گوی: قصیدهی شاه را بخوان و دلِ (ما) را از غم خالی کن. یا دلِ (خود) را از هرچیز آسوده کن و قصیدهی شاه را بخوان.
-بتان: زیبارویان
-برساختن: مهیا کردن؛ نواختن و سر دادن
-یکایک: درجا
-نخستین: اول، در آغاز
-ماندن: شبیه بودن
-فلک: آسمان
-شایستن: شایسته بودن
-خسروی: شاهانه
-گاه: تخت
-بهدیدارِ ماه و بهبالای ساج: بهچهره چون ماه (هستی) و در بلندی و موزونی چون درختِ ساج.
-خنک: خوشا
-شبگیر: سحرگاه
-بوی: عطر
-میان: کمر
-ستبر: کلفت، تنومند
-فرّ تاجت برآید بدابر: کنایه از نهایتِ شُکوه و افتخار
-گلنار: گلِ انار؛ کنایه از سرخی و طراوات
-دلت همچو دریا و رایت چن ابر: دلت (گشاده و بزرگ) چون دریاست و تدبیر و خِردت چون ابر (عظیم و فراگیر).
-هزبر: شیر
-کافیدن: شکافتن، سوراخ کردن
-همی موی کافی به پیکانِ تیر: (چنان دقیق و ماهرانه تیراندازی میکنی که) با پیکانِ تیرت مو را میتوانی بشکافی!
-همی آب گردد ز دادِ تو شیر: از عدل و انصافِ تو آب چون شیر (شیرین) میشود!
-همان: همچنین، یا بههمینترتیب
-دریدن: اینجا دریده شدن
-جنگاور: جنگنده
-وگر چند باشد سپاهی گران: حتی اگر سپاهی بزرگ و توانمند باشد.
@ShahnamehBekhanim