☺️ درکِ امرِ درکناشدنی
👤 نویسنده: حمیدرضا یزدانی
«مردان هیچچیز از زنان نمیدانند و زنان هم هیچچیز از مردان». این گفتهٔ بسیار منفیِ لکان در باب عشق است که شاید در نگاه اول عجیب بهنظر برسد. اما آنچه در این نوشته به بررسی آن خواهم پرداخت، قدمی فراتر رفتن از این نظر است و آن اینکه «هیچ انسانی از هیچ انسانی چیزی نمیداند و مهمتر اینکه نمیتواند بداند».
امروزه دیگر پرواضح است که سه نظریه به جایگاه انسان ضربهٔ کاری وارد کردند و او را از عرش به فرش آوردند: نخست اینکه زمین، یعنی خانهای که انسان در آن زندگی میکند، مرکز جهان نیست و کائنات دور زمین در گردش نیستند که به آن انقلاب کوپرنیکی میگفتند؛ دوم اینکه داروین ماهیت حیوانتبار انسان را نشان داد و اینکه انسان آنچنان که متون مقدس القا کردند، اشرف مخلوقات نیست؛ و سوم اینکه فروید با روانکاوی نشان داد که انسان حتی از آنچه در درون خود میگذرد خبر ندارد و ارباب خانهٔ خود نیز نمیباشد و ریشهٔ مشکلات اساسی ما در درون خود ماست و ما درک تیره و تاری از آنها داریم و آنچنان که گمان میکردیم موجودات عاقلی که با عقل انس داریم، نیستیم. عقل ما بازیچهٔ غرایزی ناخودآگاهی است که از سازوکار آن اطلاعی نداریم و حتی نمیدانیم چگونه بر ما تأثیر میگذارد.
در حقیقت، کشف فروید نشان داد ناخودآگاه چنان سیطرهای بر ذهن و روان انسان دارد که فرآیندهای تفکر، عمل و احساس انسان را شکل میبخشد. و عجیبتر اینکه یکی از بصیرتهای مهم روانکاوی این بود که بسیاری از مشکلات نه در بزرگسالی که ریشه در کودکی ما دارند. کودکیای که هیچیک حتی خاطرهای از آن نداریم. و همانطور که جان بالبی نشان داد، تنشها و تعارضات ارتباطی ما به مراقبتهای مادرانهای باز میگردند که خودمان هیچ نقشی در آنها نداشتهایم و در حقیقت ما آدمیان میراثبر مشکلاتی هستیم که نه خودمان از آنها اطلاعی داریم و نه دیگرانی که مسئول زایش و بالش ما بودند. به دیگر سخن، انسان نمیداند چه بر او گذشته، چه رفتاری در کودکی با او شده است و وقتی انسان نداند در درونش چه میگذرد منتج به این میشود که انسان نمیتواند خود را تماماً و کاملاً درک کند و بفهمد چه میخواهد.
🔗 برای مطالعه متن کامل اینجا کلیک کنید
🙂 @Sedanet
👤 نویسنده: حمیدرضا یزدانی
«مردان هیچچیز از زنان نمیدانند و زنان هم هیچچیز از مردان». این گفتهٔ بسیار منفیِ لکان در باب عشق است که شاید در نگاه اول عجیب بهنظر برسد. اما آنچه در این نوشته به بررسی آن خواهم پرداخت، قدمی فراتر رفتن از این نظر است و آن اینکه «هیچ انسانی از هیچ انسانی چیزی نمیداند و مهمتر اینکه نمیتواند بداند».
امروزه دیگر پرواضح است که سه نظریه به جایگاه انسان ضربهٔ کاری وارد کردند و او را از عرش به فرش آوردند: نخست اینکه زمین، یعنی خانهای که انسان در آن زندگی میکند، مرکز جهان نیست و کائنات دور زمین در گردش نیستند که به آن انقلاب کوپرنیکی میگفتند؛ دوم اینکه داروین ماهیت حیوانتبار انسان را نشان داد و اینکه انسان آنچنان که متون مقدس القا کردند، اشرف مخلوقات نیست؛ و سوم اینکه فروید با روانکاوی نشان داد که انسان حتی از آنچه در درون خود میگذرد خبر ندارد و ارباب خانهٔ خود نیز نمیباشد و ریشهٔ مشکلات اساسی ما در درون خود ماست و ما درک تیره و تاری از آنها داریم و آنچنان که گمان میکردیم موجودات عاقلی که با عقل انس داریم، نیستیم. عقل ما بازیچهٔ غرایزی ناخودآگاهی است که از سازوکار آن اطلاعی نداریم و حتی نمیدانیم چگونه بر ما تأثیر میگذارد.
در حقیقت، کشف فروید نشان داد ناخودآگاه چنان سیطرهای بر ذهن و روان انسان دارد که فرآیندهای تفکر، عمل و احساس انسان را شکل میبخشد. و عجیبتر اینکه یکی از بصیرتهای مهم روانکاوی این بود که بسیاری از مشکلات نه در بزرگسالی که ریشه در کودکی ما دارند. کودکیای که هیچیک حتی خاطرهای از آن نداریم. و همانطور که جان بالبی نشان داد، تنشها و تعارضات ارتباطی ما به مراقبتهای مادرانهای باز میگردند که خودمان هیچ نقشی در آنها نداشتهایم و در حقیقت ما آدمیان میراثبر مشکلاتی هستیم که نه خودمان از آنها اطلاعی داریم و نه دیگرانی که مسئول زایش و بالش ما بودند. به دیگر سخن، انسان نمیداند چه بر او گذشته، چه رفتاری در کودکی با او شده است و وقتی انسان نداند در درونش چه میگذرد منتج به این میشود که انسان نمیتواند خود را تماماً و کاملاً درک کند و بفهمد چه میخواهد.
🔗 برای مطالعه متن کامل اینجا کلیک کنید
🙂 @Sedanet