تنها یک چیز را میدانم: این زن، این لکاته، این جادو نمیدانم چه زهری در روح من در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیره گمشدهای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میکردم که یک زمینلرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجالهها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند، کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم - آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی یا یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد؟ آرزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم، در آغوش هم میمردیم. بنظرم میآید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat