چهل سالگی، عاشق شدن است!
جایی از کُـلریج ( ۱۷۷۲ – ۱۸۳۴)، شاعر، منتقد ادبی سبک رمانتیک، و فیلسوف انگلیسی که به همراه دوستش ویلیام وردزورث یکی از بنیانگذاران مکتب رمانتیسم در انگلستان بود، خواندهام که گفت:
"زندگی هر کس، هر قدر هم بیاهمیت باشد، اگر صادقانه بیان شود، رغبتانگیز است." ( به نقل از نظریۀ ادبیات. رنه ولک؛ آوستن وارن. ترجمه ضیاء موحد؛ پرویز مهاجر. ویراسته حسین معصومی همدانی. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، ص 75).
چهل سالگی موهبتی خواهد بود اگر در یک سپیدهدمِ روشن و خاموشِ برفی، که با تمام سردی و گزندیاش، بشارت شادی و شکفتن میدهد از خواب برخیزیم و بر آن شویم تا به جای تکرار سخنهای این و آن، راوی و قصهگوی صادقِ زندگی خود باشیم.
موهبتی است از خواب چهل ساله خود برخاستن و نگریستن که در اثر حسِ شکوهمندِ غمگین و شگفتی، ناگهان چه زیبا شدهای!
از خواب چهلساله خود پا شدهام
گم بودهام و دوباره پیدا شدهام
ای حسِ شکوهمندِ غمگین و شگفت
امروز چقدر با تو زیبا شدهام!
(قیصر امینپور)
در گذرگاهِ تاریکِ تاریخ، و درنگِ درد و رنجی که نامش زندگی است، پیامآورانِ خُرد و بزرگی با مشعلی از نور، آمدند و رفتند. با این همه، به تعداد فرد فردِ انسانی، همچنان قصه برای شنیدن هست و جرعهها و جرقههایی برای نو شدن و نوشیدن و دیدن. چه باک اگر از چلچلۀ چهل سالگی گذشتیم و بیبهره از موهبت آن، پیامآور و قصهگوی زندگی خود نگشتیم. بگذار چهل سال، مانند بسیاری از تحولات طبیعی و انسانی، همچون نماد و راهنما و اشارت روشنگری در چشم تو باقی بماند. چه بسا انسانهایی که چهل ساله شدنِ واقعیشان، در دهۀ پنجاه و شصت زندگی و شاید هم بیش از اینها در واپسین دم حیاتشان بوده! آگرچه بختیارتر از همه، آن اندکشمارانی هستند که چهل سالگیشان در بیست و یا سی و چند سالگی اتفاق افتاده. و براستی، لاقل در عالم ادب جز انگشتشمار بزرگان و پیامآورانی چون لرمانتف، رمبو، یسنین، مایاکوفسکی، و فروغ فرخزاد چند تن دیگر را میشناسیم که پیش از چهل سالگی تا حدی به کمال هنر خویش نزدیک شدهاند. نزدیک گفتم چراکه در این مسیر، کمال غایی و نهایی، خیالِ خام و تمنّای محالی است که هرگز میسّر نیست. چنانکه آن شاعر که نام کوچکش قیصر بود، فرمود:
گذشتن از چهل
رسیدن و کمال
چه فکر کالِ کودکانهای!
زهی خیالِ خام!
تمام.
خلاصه این که چهل ساله شدن در نظرم، بیش از آنکه رسیدن به سن خاصی باشد، رسیدن به حال و هوایی تازه است؛ حالتی از شور و شادی و شعف و کشف و شهود است که زندگی را در چشم تو به شکلِ بیشکلی از حادثهای که بس بیبدیل و نادر و شگفت است نمایان میسازد. چهل سالگی بر سر پای خود ایستادن و جهان را به چشم خود دیدن است. از گریه رها گشتن و خنده شدن است. زنده بودن و شکفتن است. دولت پاینده شدن است. دشمن این ژنده شدن و تابش جان یافتن و اطلسِ نو بافتن است. در یک کلام، چهل سالگی عاشق شدن است. چراغِ خود برافروختن است. پس به حقیقت، هرگاه در هر سن و سالی، چه در جوانی و میانسالی و چه در سالمندی، عاشق شدیم و در اثر این عاشقی، رایگانبخشی و قدردانی و سپاسمندی از هستی آموختیم، هرگاه مهر و مدارا و بردباری و فروتنی و درویشی و بیخویشی آموختیم، آن گاه میتوانیم بگوییم معمار و پیامآور زندگی خود گشتهایم و چهل ساله شدیم.
@irajrezaie
جایی از کُـلریج ( ۱۷۷۲ – ۱۸۳۴)، شاعر، منتقد ادبی سبک رمانتیک، و فیلسوف انگلیسی که به همراه دوستش ویلیام وردزورث یکی از بنیانگذاران مکتب رمانتیسم در انگلستان بود، خواندهام که گفت:
"زندگی هر کس، هر قدر هم بیاهمیت باشد، اگر صادقانه بیان شود، رغبتانگیز است." ( به نقل از نظریۀ ادبیات. رنه ولک؛ آوستن وارن. ترجمه ضیاء موحد؛ پرویز مهاجر. ویراسته حسین معصومی همدانی. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، ص 75).
چهل سالگی موهبتی خواهد بود اگر در یک سپیدهدمِ روشن و خاموشِ برفی، که با تمام سردی و گزندیاش، بشارت شادی و شکفتن میدهد از خواب برخیزیم و بر آن شویم تا به جای تکرار سخنهای این و آن، راوی و قصهگوی صادقِ زندگی خود باشیم.
موهبتی است از خواب چهل ساله خود برخاستن و نگریستن که در اثر حسِ شکوهمندِ غمگین و شگفتی، ناگهان چه زیبا شدهای!
از خواب چهلساله خود پا شدهام
گم بودهام و دوباره پیدا شدهام
ای حسِ شکوهمندِ غمگین و شگفت
امروز چقدر با تو زیبا شدهام!
(قیصر امینپور)
در گذرگاهِ تاریکِ تاریخ، و درنگِ درد و رنجی که نامش زندگی است، پیامآورانِ خُرد و بزرگی با مشعلی از نور، آمدند و رفتند. با این همه، به تعداد فرد فردِ انسانی، همچنان قصه برای شنیدن هست و جرعهها و جرقههایی برای نو شدن و نوشیدن و دیدن. چه باک اگر از چلچلۀ چهل سالگی گذشتیم و بیبهره از موهبت آن، پیامآور و قصهگوی زندگی خود نگشتیم. بگذار چهل سال، مانند بسیاری از تحولات طبیعی و انسانی، همچون نماد و راهنما و اشارت روشنگری در چشم تو باقی بماند. چه بسا انسانهایی که چهل ساله شدنِ واقعیشان، در دهۀ پنجاه و شصت زندگی و شاید هم بیش از اینها در واپسین دم حیاتشان بوده! آگرچه بختیارتر از همه، آن اندکشمارانی هستند که چهل سالگیشان در بیست و یا سی و چند سالگی اتفاق افتاده. و براستی، لاقل در عالم ادب جز انگشتشمار بزرگان و پیامآورانی چون لرمانتف، رمبو، یسنین، مایاکوفسکی، و فروغ فرخزاد چند تن دیگر را میشناسیم که پیش از چهل سالگی تا حدی به کمال هنر خویش نزدیک شدهاند. نزدیک گفتم چراکه در این مسیر، کمال غایی و نهایی، خیالِ خام و تمنّای محالی است که هرگز میسّر نیست. چنانکه آن شاعر که نام کوچکش قیصر بود، فرمود:
گذشتن از چهل
رسیدن و کمال
چه فکر کالِ کودکانهای!
زهی خیالِ خام!
تمام.
خلاصه این که چهل ساله شدن در نظرم، بیش از آنکه رسیدن به سن خاصی باشد، رسیدن به حال و هوایی تازه است؛ حالتی از شور و شادی و شعف و کشف و شهود است که زندگی را در چشم تو به شکلِ بیشکلی از حادثهای که بس بیبدیل و نادر و شگفت است نمایان میسازد. چهل سالگی بر سر پای خود ایستادن و جهان را به چشم خود دیدن است. از گریه رها گشتن و خنده شدن است. زنده بودن و شکفتن است. دولت پاینده شدن است. دشمن این ژنده شدن و تابش جان یافتن و اطلسِ نو بافتن است. در یک کلام، چهل سالگی عاشق شدن است. چراغِ خود برافروختن است. پس به حقیقت، هرگاه در هر سن و سالی، چه در جوانی و میانسالی و چه در سالمندی، عاشق شدیم و در اثر این عاشقی، رایگانبخشی و قدردانی و سپاسمندی از هستی آموختیم، هرگاه مهر و مدارا و بردباری و فروتنی و درویشی و بیخویشی آموختیم، آن گاه میتوانیم بگوییم معمار و پیامآور زندگی خود گشتهایم و چهل ساله شدیم.
@irajrezaie