#قسمت_هفدهم
جلال(باصدای بلند و پراز ناتوانی):_ فعلا تو بردی...ولی مطمئن باش ...کاری میکنم که کله گنده تر از خودت به جونت بیوفتن...
کامران(درحال روشن کردن سیگار):_ عادت بد بچگیتو فراموش نکردی...آره رفیق بهتره با بزرگترت بیای اما اینو هم یادآوری کنم من پری نیستم که بازیچه ی باد بشم ...
و سپس خنده ی پرتمسخری میکنه ....
جلال خشمگین به طرفم میاد و چاقو رو از دیوار درمیاره
بخاطر استرس زیادی که وجودمو فرا گرفته هین بلندی میکشم و خودمو مچاله میکنم
نوک چاقو رو طرفم میگیره :_ امروز زندگیتو مدیون اونی ... ولی فردا و پس فردایی هم وجود داره...
کامران (انگشت اشاره شو بالا میاره):_ هی تو... قبل از اینکه تا سه بشمرم، برو...
جلال نفس زنان همراه نگاه های تیزش راهشو به سمت در خروجی کج میکنه و من میتونم نفسی از سر اسودگی بکشم ،اما در برابر نگاه های پر معنی کامران هیچ حرفی به زبونم نمیاد تا از خودم دفاع کنم و یا براش توضیحی بدم
کامران(دست به سینه و کمی طلبکار) :_ تو ماشین منتظرتم ...
براش سر تکون میدم و به طرف اشکان میرم تا طناب هایی که دورش پیچیده شده رو باز کنم
قبل از اینکه کامل از سالن خارج بشه با شک و تردید میپرسه :_ نکنه با اینم بودی؟؟!
آه...چقدر سخته که تو روز اول عروسیت باید به تموم گناهای کبیره و صغیره ت اعتراف کنی
چشمامو رو هم میفشارمو و اروم لب میزنم:_ فقط برای یک شب ...
کامران(با ناباوری):_ واای خدای من...
با دست صورتشو میپوشونه و سپس شقیقه شو ماساژ میده
_ داری دیوونم میکنی ...
سیگارشو زیر پاش له میکنه و از سالن خارج میشه
بعد از اینکه سفارش های لازمو به اشکان میکنم و ازش میخوام برای زندگی کردن به جای دوری مهاجرت کنه تا دیگه چیزی خودش و خانواده شو تهدید نکنه ، سوار ماشین کامران میشم
این قیافه ی خنثی که هیچ اثری از لبخندهای همیشگی بر روی آن دیده نمیشه واقعا ترسناک بنظر میرسه
بخاطر دود غلیظ سیگار که ماشینو پر کرده نمیتونم بدرستی نفس بکشم ،شیشه رو کمی پایین میکشم
برگه ی سفیدی رو از داشبورد در میاره و روی پام میزاره
کامران :_ بنویس...
_چی؟؟
کامران (درحالیکه سیگار بعدی رو روشن میکنه):_ اسم همه ی کسایی که باهاشون رابطه داشتی...
پس اینجور که فکر میکردم بی غیرت نیست فقط راه و روشش با بقیه ی مردا فرق داره اما چه فایده ای داره که اون همه اسمو لیست کنم ، بعضی چهره هایی که حتی اسماشون یادم نمیاد یا برعکس اسمایی که چهره هاشون یادم نیست !!!
کاغذو مچاله میکنم و طرفش پرت میکنم
_گذشته ی من به تو ربط نداره
کامران :_اما گذشته ی تو داره گند میزنه به آینده ی من ... اصلا بگو ببینم ...نرخت چقدر بود؟
عادت بد ترک نشده ام سراغم میاد و فقط تو چشماش نگاه میکنم تا بلکه حرف دلمو بفهمه ، دوست دارم بهش همه چیو بگم و خودمو براش تحمیل نکنم ، بگم که کی بودم و کی هستم ... و قراره باهاش چیکار کنم ...
کامران نفس عمیقی میکشه و میگه:_ فهمیدم ...
گیج نگاهش میکنم
کامران (که لبخندش دوباره به چهره ش برگشته):_ تو روانیی مگه نه؟؟
به سرش اشاره میکنه:_ مشکلی چیزی داری ! ...بهتره تو اولین فرصت پیش یه روان درمانگر خوب ببرمت ...
با تاسف سری براش تکون میدم
ماشینو به حرکت در میاره اما انگار قرار نیست از حرف زدن متوقف بشه !
کامران:_ از بس با آدمای نخاله و بی خاصیت شباتو صبح کردی شدی عین همونا نخاله ی بی خاصیت ...
با این حرفش از درون آتیش میگیرم و دیگه اختیار کلامم دست خودم نیست
_احترام خودتو نگه داره ... حق نداری هر چی که تو اون ذهن کثیفت میگذره رو به زبون بیاری ... با خودت چی فکر کردی ؟ که حالا از قضیه بو بردی ازش سواستفاده کنی و هی منتم بدی؟ من آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... اصلا چرا اومدی و شدی ناجی و کمکم کردی؟ مگه ازت کمک خواستم که پریدی وسط؟!
چشمام پر اشک شده و اگه موقعیت جور بود با صدای بلند گریه میکردم ...
کامران (متاثر ):_ نمیخواستم ناراحتت کنم فقط منظورم این بود اگه بجاش با چهارتا آدم حسابی نشست و برخاست میکردی برات بهتر بود ...همین ...
(با لجبازی)_نیازی به پند و اندرزای تو ندارم ...
نفس عمیقی میکشه و کنار یه بوستان کوچیک ماشینو نگه میداره (با لحنی مهربان):_ بهتره هوای تازه استنشاق کنیم هوم؟ ...
چقدر عجیب که تو این موقعیت حال منو درک کرده و غیر مستقیم داره به صلح دعوتم میکنه ! باید تحسینش کنم که به رفتاراش کاملا تسلط داره کاری که من اصلا توش مهارت ندارم
با بیحالی سری تکون میدم و در ماشینو باز میکنم قبل از خارج شدنم دستمو میگیره ! به طرفش برمیگردم که فلش گوشیش روشن میشه با اخم نگاهش میکنم
(با چشمهایی که از خوشحالی برق میزنه) :_ راستی...تبریک میگم... بعد مدت ها با چهره ی واقعیت در جامعه حضور پیدا کردی !
جلال(باصدای بلند و پراز ناتوانی):_ فعلا تو بردی...ولی مطمئن باش ...کاری میکنم که کله گنده تر از خودت به جونت بیوفتن...
کامران(درحال روشن کردن سیگار):_ عادت بد بچگیتو فراموش نکردی...آره رفیق بهتره با بزرگترت بیای اما اینو هم یادآوری کنم من پری نیستم که بازیچه ی باد بشم ...
و سپس خنده ی پرتمسخری میکنه ....
جلال خشمگین به طرفم میاد و چاقو رو از دیوار درمیاره
بخاطر استرس زیادی که وجودمو فرا گرفته هین بلندی میکشم و خودمو مچاله میکنم
نوک چاقو رو طرفم میگیره :_ امروز زندگیتو مدیون اونی ... ولی فردا و پس فردایی هم وجود داره...
کامران (انگشت اشاره شو بالا میاره):_ هی تو... قبل از اینکه تا سه بشمرم، برو...
جلال نفس زنان همراه نگاه های تیزش راهشو به سمت در خروجی کج میکنه و من میتونم نفسی از سر اسودگی بکشم ،اما در برابر نگاه های پر معنی کامران هیچ حرفی به زبونم نمیاد تا از خودم دفاع کنم و یا براش توضیحی بدم
کامران(دست به سینه و کمی طلبکار) :_ تو ماشین منتظرتم ...
براش سر تکون میدم و به طرف اشکان میرم تا طناب هایی که دورش پیچیده شده رو باز کنم
قبل از اینکه کامل از سالن خارج بشه با شک و تردید میپرسه :_ نکنه با اینم بودی؟؟!
آه...چقدر سخته که تو روز اول عروسیت باید به تموم گناهای کبیره و صغیره ت اعتراف کنی
چشمامو رو هم میفشارمو و اروم لب میزنم:_ فقط برای یک شب ...
کامران(با ناباوری):_ واای خدای من...
با دست صورتشو میپوشونه و سپس شقیقه شو ماساژ میده
_ داری دیوونم میکنی ...
سیگارشو زیر پاش له میکنه و از سالن خارج میشه
بعد از اینکه سفارش های لازمو به اشکان میکنم و ازش میخوام برای زندگی کردن به جای دوری مهاجرت کنه تا دیگه چیزی خودش و خانواده شو تهدید نکنه ، سوار ماشین کامران میشم
این قیافه ی خنثی که هیچ اثری از لبخندهای همیشگی بر روی آن دیده نمیشه واقعا ترسناک بنظر میرسه
بخاطر دود غلیظ سیگار که ماشینو پر کرده نمیتونم بدرستی نفس بکشم ،شیشه رو کمی پایین میکشم
برگه ی سفیدی رو از داشبورد در میاره و روی پام میزاره
کامران :_ بنویس...
_چی؟؟
کامران (درحالیکه سیگار بعدی رو روشن میکنه):_ اسم همه ی کسایی که باهاشون رابطه داشتی...
پس اینجور که فکر میکردم بی غیرت نیست فقط راه و روشش با بقیه ی مردا فرق داره اما چه فایده ای داره که اون همه اسمو لیست کنم ، بعضی چهره هایی که حتی اسماشون یادم نمیاد یا برعکس اسمایی که چهره هاشون یادم نیست !!!
کاغذو مچاله میکنم و طرفش پرت میکنم
_گذشته ی من به تو ربط نداره
کامران :_اما گذشته ی تو داره گند میزنه به آینده ی من ... اصلا بگو ببینم ...نرخت چقدر بود؟
عادت بد ترک نشده ام سراغم میاد و فقط تو چشماش نگاه میکنم تا بلکه حرف دلمو بفهمه ، دوست دارم بهش همه چیو بگم و خودمو براش تحمیل نکنم ، بگم که کی بودم و کی هستم ... و قراره باهاش چیکار کنم ...
کامران نفس عمیقی میکشه و میگه:_ فهمیدم ...
گیج نگاهش میکنم
کامران (که لبخندش دوباره به چهره ش برگشته):_ تو روانیی مگه نه؟؟
به سرش اشاره میکنه:_ مشکلی چیزی داری ! ...بهتره تو اولین فرصت پیش یه روان درمانگر خوب ببرمت ...
با تاسف سری براش تکون میدم
ماشینو به حرکت در میاره اما انگار قرار نیست از حرف زدن متوقف بشه !
کامران:_ از بس با آدمای نخاله و بی خاصیت شباتو صبح کردی شدی عین همونا نخاله ی بی خاصیت ...
با این حرفش از درون آتیش میگیرم و دیگه اختیار کلامم دست خودم نیست
_احترام خودتو نگه داره ... حق نداری هر چی که تو اون ذهن کثیفت میگذره رو به زبون بیاری ... با خودت چی فکر کردی ؟ که حالا از قضیه بو بردی ازش سواستفاده کنی و هی منتم بدی؟ من آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... اصلا چرا اومدی و شدی ناجی و کمکم کردی؟ مگه ازت کمک خواستم که پریدی وسط؟!
چشمام پر اشک شده و اگه موقعیت جور بود با صدای بلند گریه میکردم ...
کامران (متاثر ):_ نمیخواستم ناراحتت کنم فقط منظورم این بود اگه بجاش با چهارتا آدم حسابی نشست و برخاست میکردی برات بهتر بود ...همین ...
(با لجبازی)_نیازی به پند و اندرزای تو ندارم ...
نفس عمیقی میکشه و کنار یه بوستان کوچیک ماشینو نگه میداره (با لحنی مهربان):_ بهتره هوای تازه استنشاق کنیم هوم؟ ...
چقدر عجیب که تو این موقعیت حال منو درک کرده و غیر مستقیم داره به صلح دعوتم میکنه ! باید تحسینش کنم که به رفتاراش کاملا تسلط داره کاری که من اصلا توش مهارت ندارم
با بیحالی سری تکون میدم و در ماشینو باز میکنم قبل از خارج شدنم دستمو میگیره ! به طرفش برمیگردم که فلش گوشیش روشن میشه با اخم نگاهش میکنم
(با چشمهایی که از خوشحالی برق میزنه) :_ راستی...تبریک میگم... بعد مدت ها با چهره ی واقعیت در جامعه حضور پیدا کردی !