∴Felicità∴


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


♡وحشتناک ترین مخدر دنیا♡

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_ششم

سعی میکنم کاملا طبیعی رفتار کنم تا کسی متوجه کاری که قراره بکنم نشه
با کفشای پاشنه بلندم که صداش تق تقش بیشتر از قبل مانند طبل در گوشم زده میشه ، آهسته و با اعتماد به نفس قدم برمیدارم
اول کامران نگاهش به سمتم کشیده میشه و بعدش لینا... که با دیدنم دستشو از روی پای کامران برمیداره...
فکری که در سر دارم لبخندو به لبام میاره و شک ندارم چشمام در اون فضای نیمه تاریک از خوشحالی میدرخشه!
به دو قدمی شون که میرسم از عمد خودمو زمین میندازم و لیوان پر از شراب و یخ توی دستم روی لباس لینا ریخته میشه
همه چیز اونجور که میخواستم پیش رفت !
لینا با شوک از جاش بلند میشه
کامرانم با دیدن وضع اسف بارم دست بکار میشه و سریع به سمتم میاد !
اما ...فقط لینا میتونه لبخند خبیثمو در اون موقعیت ببینه و حرص بخوره و نتونه چیزی بگه...
با کمک کامران از روی زمین بلند میشم و درحالیکه کامران با نگرانی لباسمو مرتب میکنه شاهد تکه تکه شدن قلب لینا هستم که با بهت و حیرت و ناباوری به کامران نگاه میکنه
برای بار دوم در چشماش رنگ غمو میبینم با دستش اشکاشو پس میزنه
کامران :_ هی خانوم ... حواست کجاست ؟! چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟!
چهره ی مظلومانه و گرفته ای به خودم میگیرم و با لحن ناراحت رو به لینا میکنم و میگم:_ من واقعا معذرت میخوام ، باور کن که از قصد اینکارو نکردم ...نمیدونم چیشد که پام لیز خورد ...
و بعد شروع میکنم به تکوندن لباس خیسش ...
کامران هم رو به لینا میکنه و میگه:_ حالت خوبه؟
با چشمای خیسش به کامران نگاه میکنه و خاموش می ایسته
با لحن کنترل شده و سرشار از پشیمونیِ ساختگی میگم :_ چرا گریه میکنی؟ بیا بریم کمکت میکنم تا لباساتو عوض کنی ...
سپس رو به کامران میکنم و میگم :_ تو هم برو پیش مهمونا ، من لینا رو اتاقم میبرم تا لباساشو عوض کنه بعد میام
قدر شناسانه نگاهم میکنه ، ضربه ای به نشانه ی تشکر به شونه م میزنه و میره
از بازوی لینا میگیرمو هدایتش میکنم سمت اتاقم و همزمان به کیخسرو که از اون بالا نظاره گر این اتفاقات بوده نگاه میکنم و با لبان کش اومده چشمکی به نشانه ی تهدید حواله ش میکنم
×××
در اتاقو براش باز میکنم و هردو داخل میشیم
به وسط اتاق میرسیم ، دستمو به سمت زیپِ پشت پیراهنش میبرم تا بازش کنم اما بدون رعایت هیچ ادبی دستمو پس میزنه
نفسی از روی کلافگی میکشم و به سمت پنجره میرم با دیدن پنجره ی نیمه باز تعجب میکنم چون یکساعت قبل که برای تعویض لباسم اومده بودم پنجره بسته بود و استکان چای ای روی میز نبود؟!!!
با تعجب به سمت استکان چای میرم و از روی میز برش میدارم ، استکان داغو بالا میگیرم با دقت به بخارش نگاهش میکنم ، کی میتونه بدون اجازه وارد اتاقم شده باشه؟!
قیافه ی وحشتناکی به خودم میگیرم و به سمت لینایی که همون وسط خشکش زده و از سرما به خودش میلرزه برمیگردم ...
_اگه افکار شوم تو سرت نداشتی و رو اعصابم راه نمیرفتی نمیشدی موش آب کشیده... قبول کن که مقصر خودتی...!
استکان چایو جلوش میگیرم و میگم:_ بخورش تا مثل سگ به خودت نلرزی ...
با حرص لیوانو از دستم میکشه خیلی زود متوجه قصد و نیتش میشم با دستام صورتمو میپوشونم که چای نیمه داغ روی دستام و بعد بالاتنه م ریخته میشه ..
لینا:_ دلم برات میسوزه ، چون هم واسه برادرت هم واسه شوهرت فقط یه وسیله ای ...
دندونامو روی هم فشار میدم و میگم :_ واقعا بی رحمی... درست مثل پدرت ! میدونی چرا ازت بدم میاد؟ چون پدرت میدونست من همسن دخترشم ولی میخواست به هر قیمتی که شده بشم برده ی جنسیش ... و...اگه...اگه اون شب جلال به دادم نمیرسید ...معلوم نبود چه بلایی سرم میومد!


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_پنجم

سردردی که به لطف قرصایی که خورده بودم قطع شده بود دوباره به سراغم اومده
با بی حالی خودمو به اولین میزی که تو مسیرمه میرسونم و رو صندلی ولو میشم
مخم دیگه نمیکشه نمی دونم به کدوم موضوع و اتفاق اخیر فکر کنم ، به کیخسرو و کارای غیرقابل پیش بینیش... ؟به جلال و عشق آتشینش ... ؟به لینا و رقابتمون بر سر برتری...؟ یا کامران و لبخندای گاه و بی گاهش؟
همه چیز دور سرم میچرخه و چشمام هی سیاهی میره بدون اینکه توجه کسیو جلب کنم آهسته سرمو روی میز میزارم تا بلکه از شر این سرگیجه خلاص شم ...
_خانوم جان حالتون خوبه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبام میاد و سرمو از روی میز برمیدارم
_خانوم جان چرا توی این هوای سرد اینقدر برهنه اید؟
با خوشرویی جواب میدم :_ چیزی نیست فریده خانم ...
یک لیوان شربت از روی سینی ای که به دست داره برمیداره و جلوم میزاره و قصد رفتن میکنه
یاد دختر مریضش میوفتم و ازش میپرسم:_ دخترت ...حالش چطوره؟؟ شیمی درمانی رو ادامه میدین دیگه؟
با لبخند تشکر آمیز برمیگرده طرفم و میگه:_ بله خانم جان به لطف خدا و بعد شما خیلی حالش بهتره ، باور کنین هر روز و شب براتون دعا میکنم بهترینا سر راهتون قرار بگیره که هم به دخترم کمک میکنین هم برای من تو خونتون کار جور کردین ...
با صدایی گرفته میگم :_ نمیدونی این دعاهات چقدر بهم دلگرمی میدن ... راستی بسته های غذاییِ این ماهو بین مناطق نیازمند پخش کردی ؟

_آره خانوم جان ، چند خانواده ی دیگه رو هم شناسایی کردم که بی سرپرستن و محتاج، از ماه بعد اونا هم به لیستمون اضافه میشه ... فقط ... پول توی حساب چیز زیادی ازش نمونده
_نگران نباش تا چند روز دیگه حسابو پر میکنم ...
با شک بهش نگاه میکنم و احساس میکنم برای گفتن چیزی دو دله!
_چیزی میخوای بگی فریده خانم؟
مردد جواب میده:_ نمیدونم چجوری بگم ولی متوجه شدم یکی از خانواده های بد سرپرست ، همشون تو کار دزدی ان و .....
چشممو دور سالن میچرخونم و روی کامران و لینا مکث میکنم ، چرا اینقدر حرف زدنشون طول کشیده ؟! چرا لینا هی خودشو به کامران میچسبونه و عشوه میاد؟ چرا کامران ، اونو دقیق نگاه میکنه و با هر حرفش قهقهه میزنه؟!
_خانوم جان متوجه شدین چی گفتم ؟
به خودم میام و میگم:_ براشون کار پیدا کن و بزار کار کنن اگه بازم مثل قدیم به دزدی ادامه دادن به قانون تحویلشون بده...
انگار میخواست یچیز دیگه م بگه ، شربتو سر میکشم و میگم :_دیگه؟؟!
_یکی از خانواده ها هم، پدر خانواده اعتیاد به مواد مخدر داره و....
با اسم مواد مخدر دوباره نگاهم به سمت کامران کشیده میشه که تو این دو روز در جای جای خونه ش انواع و اقسام مواد مخدرو پیدا کردم حتی دو سه بارم جلوی چشمم مصرف کرده بود !!
یهویی یه چیز عجیبی میبینم که اگه ادامه پیدا کنه قطعا اختیارمو از دست میدم
دست لینایی که روی ران پای کامران به صورت دورانی حرکت میکنه و کم کم به بالا پیشروی میکنه .
با عصبانیت از جام بلند میشم و فریده خانوم سر جایش میپرد
به سینی در دست فریده خانم نگاه میکنم به سمتش میرم
لیوان پر از یخای تراشیده رو از رویش برمیدارم

_بفرستش یه کمپ خوب ،تا ببینیم چی میشه...


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_چهارم


از پله ها بالا میرم و کنار کیخسرو می ایستم ،بدنمو به نرده ها تکیه میدم و با ناراحتی میگم:_ چرا بدون هماهنگی با من لینا و خانوادشو دعوت کردی؟ مگه نمیدونی چقدر از خاندان سالار پناه ها بدم میاد؟؟

کیخسرو :_ اگه بخوام یه امپراطوری جدید برپا کنم قطعا یه پادشاه جدیدم لازم دارم ،مگه نه ؟

گیجی رو در نگاهم میبینه و ازم رو برمیگردونه
از بالا به کامران و لینا که در دنج و خلوت ترین جای سالن نشسته اند نگاه میکنه

کیخسرو:_ به اون دختر یه نگاه بنداز ، بهترین گزینه ی روی میزه ، به لطف تو خیلی دیر شناختمش اگه زودتر میفهمیدم که با کامران خیلی صمیمیه شاید هیچوقت به حقیقت پیوستن رویاهام به تاخیر نمیوفتاد ... صریح و رُک بخوام بگم ... خانم صبا زارع تو یه مهره ی سوخته ای ... هفت سال تمام حمایتت کردم و باهات سر و کله زدم حالا هم اگه میخوای تا آخر عمرت تو ناز و نعمت زندگی کنی باید به حرفم گوش بدی و بار و بندیلتو ببندی و بری ، جوری که هیچکس نتونه پیدات کنه ...پاسپورت و بلیطو گذاشتم توی یکی از کشوهای اتاقت ....
نفس کشیدن برام سخت شده
و انتظار نداشتم این حرف ها رو از زبونش بشنوم ، حرفاش بوی تهدید و خیانت میداد ، به منی که هفت سال از عمر و جوونیمو گذاشته بودم حتی نام و نام خانوادگی اصلیمو به فراموشی سپرده بودم و شده بودم صبا زارع ... الان باید برم ؟ هنوز اون مدارکی که قرار بود براش پیدا کنمو پیدا نکردم ... چیشده که نظرش عوض شده؟!

وقتی میبینه با چشمای پر اشکم نگاهش میکنم ، بهم نزدیک میشه و آروم لب میزنه :_ تا کی میخوای ساکت بمونی ؟ آرووم نفس بکش چیزی نشده که ... فقط جای مهره ها باهم عوض شده ...فقط میخوام نقش بازیگر اصلی رو به یکی دیگه بدم ...اما یادت باشه تو هنوزم خواهرمی ...

از اون بالا انگشت اشاره مو به سمت مادر لینا که دور میز با چند زن هم صحبته میگیرم و در حالیکه صدام میلرزه میگم:_ لابد یه ساخت و پاختی با اون جادوگر کردی ،آره؟

دستمو پایین میاره و سرشو نزدیک گوشم میاره جوری که هر کسی از طبقه پایین مارو ببینه فکر میکنه از دلتنگی بغلم کرده
کیخسرو :_ برام عروسک خیمه شب بازی خوبی بودی ...میدونی چرا؟...چون بلندپرواز بودی... زمانی فهمیدم بلند پروازی که روی اون صحنه ی سیرک برای اینکه پول بیشتری بگیری حاضر شدی خودتو از اون بلندی پرت کنی پایین در حالیکه چند روز قبلش مصدوم شده بودی... با خودم گفتم خودشه ! فقط اون میتونه جای خواهرِ مُرده مو بگیره ...اما الان دیگه اون بلند پروازیتو از دست دادی و خیلی محتاطانه عمل میکنی ...

_من شاید بتونم تو رو به جایی برسونم ولی بدون شک لینا نمیتونه ...

کیخسرو :_ فقط کافیه همه بفهمن من از اونو خانواده ش حمایت میکنم اون وقته که باید ببینی چندتا جلال براش صف میکشن هوم؟

پوزخند میزنمو ازش فاصله میگیرم و با تهدید میگم
_ برادرِ من عاقل تر از اون حرفاست که از تازه واردا برای رسیدن به رویاهاش استفاده کنه! پس کاری نمیکنه که حسرت کشیدن بشه جزئی از برازندگیش ...

از تهدیدم رنگش سرخ میشه و از عصبانیت دستاشو مشت میکنه
با خنده ی صدا داری یه قدم بهش نزدیک تر میشم و به دستش اشاره میکنم و میگم :_ چیشد؟ چرا مثل ترسوها مشتاتو بستی؟!
سپس گرد و خاک های فرضی کُتشو میتکونم و مثل خودش سرمو نزدیک گوشش میارم و میگم:_ مهم نیست این بازی رو کی شروع کرده مهم اینه که زمین بازی مال منه ...پس بزار کاری که بهم سپردیو تا آخر انجام بدم و اینقدر با این و اون منو تحریک نکن ...

با اینکه ازش بشدت میترسیدم مخصوصا الان که پتانسیل کشتنمو داره و میتونه بی سرو صدا سرمو تو آب بکنه اما نمیدونم با چه دلگرمی ای این حرفا رو بهش میزنم! فقط میدونم که الان وقت رفتن و بازنشستگی من نیست ... چون نمیخوام لینا سالار پناه بشه جایگزینم
بدون نگاه کردن به کیخسرو پاهای بی حسمو به حرکت در میارم و از کنار کیخسرو رد میشم و به طبقه ی پایین برمیگردم


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_سوم

از لحظه ی ورود به ضیافت نقاب آرامش و خوشبختی رو روی صورتم زدم و با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی میکنم
کامران هم با اینکه خسته بنظر میرسه ولی لبخند رو بر لبانش حفظ کرده و با سه نفر دیگر دور میز نشسته اند و خوش و بش میکنن
طرف دیگر سالن بساط قمار روی میز ها پهنه و کارت هایی که کشیده میشه و پول هایی که شرط بندی میکنند و در آخر به خوش شانس ترین شان تعلق میگیرد!!!
در بین آنها پدر کامران هم دیده میشه که دستگیره ی چوبی نازک پیپ گران قیمت و دست ساز خود رو در بین انگشتانش جا به جا میکنه و نزدیک دهانش میاره و...
_تو خیلی خوش شانسی که با تمام هرزگیات یه شوهر خوب گیرت اومده امیدوارم دیگه هرز نری و بهش بچسبی و از دستش ندی ...

صداش به شدت برام آزار دهنده و گوش خراشه و اگه جواب این جونور رو ندم هوا ورش میداره و اگر جوابشو بدم مثل هر دفعه، جنگ بدون آتش بس رخ میده

ابرویی بالا میندازم و در جوابش میگم : درسته که یه پا جنده م ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که از دستش بدم ...

نگاهش میکنم اما او حواسش به من نیست ، رد نگاهشو میگیرم و متوجه میشم که همه ی هوش و حواسش به کامرانه!
گویا کامران هم نگاه های سنگینشو حس کرده که بطرف ما برمیگرده و متعجبانه نگاهمون میکنه
با کمی تامل از جایش بلند میشه و به طرف ما حرکت میکنه!
قبل از اینکه کامران بهمون برسه با تردید ازش میپرسم:_کامرانو...میشناسی؟؟
با چشمای پر غم جواب میده:_ از هرکسی بیشتر میشناسمش... تو بچگی عاشقش شدم و تا الان نتونستم کس دیگه ایو جایگزینش کنم. اما نمیدونم چرا عشق منو ندید و عاشق یکی دیگه شد !

در حیرتم که عاشق چی کامران میتونه شده باشه؟ نه به منی که حتی امشب دوست نداشتم در کنارش راه برم نه به اون که انقدر آتشین نگاهش میکنه و خودشو باخته !
کامران(در حالیکه دوستانه در آغوشش میکشه) :_ لینا ...خودتی؟ خیلی وقت میشه ندیدمت...
پس همدیگه رو میشناختن و حس ششمم میگه رابطه ی دوستانه ی عمیقی با یکدیگر دارن!
کامران رو بمن میکند و میگه:_ تو هم لینا رو میشناسی مگه نه؟
پوزخندی میزنم و با درشتی میگم:_ مگه میشه کسی دخترِسالار پناهِ بزرگو نشناسه ؟
کامران :_ درسته ... منو لینا همکلاسی بودیم و بهترین رفیق دختریه که دارمش ...

منم خیلی دلم میخواد احساسمو بدون هیچ اغراقی در میان بزارم و بگم که از هر دو شون متنفرم اما
نگاهم ناگهانی به سمت کیخسرو که کنار نرده های طبقه ی بالا ایستاده و ما رو تماشا میکنه میوفته
به تندی نگاهش میکنم
احساس میکنم که لینا رو به عمد و با منظور خاصی دعوت کرده و یجور تهدید برام بحساب میاد ، پس باید همین حالا باهاش صحبت کنم
لبخند نمایشی میزنم :_ حالا که خیلی وقته همو ندیدین مطمئنا حرف برای گفتن زیاد دارین من تنهاتون میزارم و یه سر پیش کیخسرو میرم...
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم ازشون دور میشم


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_دوم

بعد از نیم ساعت معطلی در ورودی باز میشه
با ناباوری از جام بلند میشم و به ناصر نگاه میکنم
ناصر (با سرخوشی):_ سلام بر اهل خونه ...
کامران(در حالیکه بساعتش نگاه میکنه):_ سلام رفیق وقت شناس ...
ناصر :_ ای بابا...تیکه ننداز دیگه ...تو ترافیک گیر کردم
به دور و بر خانه نگاهی کوتاه می اندازد با دیدن من چند گام بلند برمیدارد و روبرویم قرار میگیرد و من با گیجی نگاهش میکنم
ناصر (با شرمندگی):_ راستش... بابت اون حرفایی که تو اولین دیدار بهتون زدم عذر میخوام ،امیدوارم جا برای جبران باشه...

تازه چشمم به گل و شیرینی تو دستش میوفته
نگاهی به چشمای مشکیش میندازم و یه نگاه پر سرزنش به کامران
سر در نمیارم چرا تو این زمان و تو این موقعیت ناصرو به خونه دعوت کرده!
لبخند زورکی میزنم و گل و شیرینی رو از دستش میگیرم
کامران:_ میگم خانوم... نمیخوای بری چیزی بپوشی؟!
با چشمام براش خط و نشون میکشم و گل و شیرینی تو دستمو با حرص تو بغلش جا میکنم و به سمت اتاقم میرم
با عصبانیت حوله رو از دورم باز میکنم و رو تخت پرت میکنم ، این مردک شورش رو درآورده الان باید آماده ی رفتن به مهمونی میبودیم نه میزبانی کردن !
همینکه لباسای راحتیمو تن میکنم تقه ای به در میخوره و در باز میشه
کامران با اندک مکثی وارد اتاق میشه و پشت سرش ناصر داخل میاد با تعجب نگاهشون میکنم و میپرسم:_ چیزی شده ؟
کامران:_نه...فقط اومدیم کمکت کنیم که آماده بشی ..!
_تو داری مسخره م میکنی؟!
پوزخندی میزنم و ادامه میدم:_ مثلا چه کمکی میخوای بکنی ؟
با سر به ناصر اشاره میکنه :_ ناصر از گریم و میکاپ یچیزایی سر در میاره و الانم اومده واسه جبران ...
_ شوخیت گرفته؟
ناصر:_ ببین زن داداش امتحانش که ضرر نداره اگه بدت اومد پاکش میکنیم ...
با دو دلی به هر دو نگاه میکنم و با نفس عمیقی ازشون رو میگیرم و بدون هیچ حرفی به سمت صندلی میرم
ناصر هم بسمت لوازم پخش شده ی روی تخت میرود و هر کدومشو با دقت نگاه میکند و روی میز میچیند
کامران :_ من میرم دوش میگیرم و زود میام ...

×××
ناصر:_میگم زنداداش دیشب گریه کردی؟ یا کامران با خشونت باهات رفتار کرده؟!
وقتی دستش از رو صورتم برداشته میشه به آرومی لای پلکامو باز میکنم
_چطور؟
ناصر:_ این زخم گردنت و صورت پف کرده چی میگه؟ چشمات جوری پف کردن که به سختی تونستم خط چشم بکشم ! به هر حال کارم تموم شده میتونی خودتو تو آینه نگاه کنی
صندلی رو به حالت اولیه برمیگردونه و من از روش بلند میشم
با دیدن خودم که یک میکاپ بدون نقص در کمترین زمان رو صورتم انجام شده جا میخورم و بعد از اینکه از بهت بیرون میام نگاه تشکر آمیزی حواله ی ناصر میکنم
کامران با چند دست لباس وارد اتاق میشود و اونها رو ، روی رگال گوشه ی اتاق میزاره و میگه:_ اینم جدیدترین لباس های روز که از بهترین مزون ها برات آوردم به سلیقه ی خودت یکیو انتخاب کن و بپوش، ما پایین منتظرتیم ...
و هردو با چهره ای گرفته و خسته از اتاق خارج میشن
با خوشحالی بسمت لباس ها میرم و دونه دونه نگاهشون میکنم و در آخر یک پیراهن کوتاه نقره ای رنگو انتخاب میکنم


#قسمت_بیست_و_یکم

ساعت هاست دور تا دور خونه راه میرم و نمیدونم چکار کنم !هیچ چیز آماده نیست و از صبح هیچکسو تو خونه ندیدم
اولش بابت نبود کامران خوشحال شدم و برای بار دوم خونه رو زیر و رو کردم تا شاید مدارک مهمی که کیخسرو دنبالشه رو پیدا کنم ولی کم کم سکوت وحشتناکِ خونه منو به وحشت میندازد
جوری شده که بخاطر سکوت، گوشهام سوت میکشن و از ترس کر شدنش، آهنگیو انتخاب و پخش میکنم تا جو کمی عوض شود
تا نزدیک پنجره میرم ،برای بار چندم به پروانه زنگ میزنم که مثل قبل در دسترس نیست ...
خورشید هم کم کم داره غروب میکنه و کامران هنوز به خونه برنگشته ...
طرف کمد لباس میرم داخلش جز دو سه دست لباس قدیمی چیزی پیدا نمیکنم ، از کشو ،کیف لوازم آرایشی رو برمیدارم
لوازم توی کیفو روی تخت خالی میکنم و با تعجب به لوازم نگاه میکنم و به این فکر میکنم اول باید از کدومش استفاده کنم ؟! به خودم لعنت میفرستم که تو این همه سال ماهیگیری رو یاد نگرفتم که حالا به مشکل برنخورم ...
با شنیدن صدای گفت و گوی چند مرد با عجله از اتاق خارج میشم و بطرف سالن ورودی قدم برمیدارم
کامران:_ همه ی گلای خشک شده رو از تو گلدون بردارین و بجاش این جدیدا رو بزارین ....
با دلخوری از پله ها پایین میام
_هیچ معلوم هست کجایی؟ منو تنها گذاشتی کجا رفتی؟! هیچ میدونی امشب جایی دعوتیم؟!

با صدای من .علاوه بر کامران، دو مردی که قصد تعویض گلها رو هم داشتن بسمتم برمیگردن
کامران که متوجه نگاه پر از تعجب اون دومرد غریبه روی من میشه
درحالیکه دستاشو محکم بهم میکوبه :_ برید به کارتون برسید...
سپس به سر تا پایم نگاهی میندازد و ابروهاش بالا میرن و سه خط روی پیشونیش نمایان میشه
کامران(دست به سینه):_ زن گرفتم که وقتی از سرکار برگشتم اینجوری بیاد استقبالم؟ با حوله پیچیده دور بدنو رنگ و روی پریده ؟
دستشو به لبم میرسونه و قصد پاک کردن چیزی از روی لبمو داره
کامران:_ و لبای زخمی و خونی شده؟!
سرمو کمی عقب میکشم
کامران (با صدای خسته):_ ببخشید...امروز خیلی کار داشتم نشد زود برگردم ...
با ناراحتی نگاهش میکنم :_ برای امشب لباس مناسبی پیدا نکردم نمیدونم باید چکار کنم ؟!پروانه هم جواب تلفنمو نمیده
سپس زیرلب میگم:_ اگه پروانه نباشه چجوری زخم گردنمو بپوشونم ؟
با عصبانیت انگشت اشاره مو بطرفش میگیرم :_ مسبب همه ی این مشکلات تویی منکه بهت گفتم بزار برم خونه ی کیخسرو وسیله لازم دارم اما تو بهونه آوردی ، هیچکس و هیچی هم که تو این قصرت پیدا نمیشه ...امروز برای اولین بار احساس کردم که یه اسیرم
با لبان کش اومده دستاشو میزاره روی شونه هام و بسمت اولین صندلی هدایتم میکنه
کامران:_ این همه صبر کردی ،ده دقیقه دیگه م صبر کن قول میدم همه چیو درست کنم
با اخم نگاهش میکنم
کامران:_ آدم عجیبی هستی...با اینکه میخوام بهت کمک کنم ولی بازم سگرمه هات تو همه !


#قسمت_بیستم

قهوه ی آخر شبم آماده شده ،توی فنجون میریزم
صندلی رو عقب میکشم و روش میشینم
فنجون رو تا نزدیکی لبام میارم و
به وفاداریی که کامران امروز حرفش رو زده بود فکر میکنم اما جالبیش اونجایی بود که اصلا منتظر جواب نموند !
خیلی وقت پیش به یک نفر دیگه قول وفاداری داده بودم و نمیتونم به رقیب و دشمنش ،کامران هم قول وفاداری بدم
هرچند که کیخسرو به گفته ی بعضی از اطرافیانم آدم پست و دیو صفت باشه ولی من هرچی که تا الان دارم کیخسرو بهم داده و بهش مدیونم ... از طرفی اگر عاقلانه فکر کنم کیخسرو قوی تر و قدرتمند تر بنظر میرسه و شانس بردش تو این بازی بیشتره و من باید طرف قدرت باشم تا صدمه نبینم

برعکس دم و دستگاه و خدمه ای که کیخسرو در خونه ش داشت اینجا هیچکس نیست پس کارای فردامو به کی بسپارم تا انجام بدن ؟
گوشیمو برمیدارم و برای پروانه آدرس جدیدو میفرستم تا فردا بیاد
کامران:_ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

_مگه شبا تو خونه ات حکومت نظامیه؟

میخنده و با شیشه مشروبی که تو دستشه بسمتم میاد و روبروم میشینه
کامران(با لبخند):_ نه ...ولی بهتره که شبا از اتاقت بیرون نیای چون خطرناکه !

کنجکاو نگاهش میکنم و باخودم فکر میکنم منظورش چی میتونه باشه؟!
انگار که چیزی یادش اومده باشه از جاش بلند میشه و به طرف یکی از کابینت های پشت سرم میره
کامران:_ چشماتو ببند و روتو برنگردون ...
اهمیتی به رفتار وکارهاش نمیدم وخودمو با فنجون در دستم سرگرم میکنم و ذهنم به سمت پروانه ای میره که درست بعد از میکاپ عروسیم با عجله رفت و الان که بهش پیام دادم منتظرم گذاشته و جوابمو نداده !!
کامران(با شیطنت):_خب خب... لباستو دربیار..

از فکر بیرون میام و با تعجب به کامرانی که بالای سرم وایستاده نگاه میکنم
_یعنی چی؟!
کامران(با چشمای نیمه باز سرشو جلومیاره):_ بهت که گفتم اینجا شباش خطرناکه!
از جام بلند میشم و با بی حوصلگی میگم :
_میشه دست از آزار دادنم برداری؟
کامران ( یک قدم نزدیکتر میاد ):_ عزیزم...چرا رو حرف من حرف میزنی؟!
قدری در چشمانم خیره میشه و سپس سرشو کج میکنه و نزدیک گردنم میاره نفسای پر حرارتش زخم های سطحیمو میسوزونه و همین نفسای گرم کافیه تا حالم دگرگون بشه !
به حرکات دستش که روی کمرم نشسته ادامه میده تا بدنم از انقباظ در میاد از این فرصت استفاده میکنه و خیلی حرفه ای لباسو از تنم درمیاره، با یک حرکت منو میچرخونه و به سمت میز خم میکنه و چیزی رو بین دو کتفم میچسبونه که بعدش پوستم شروع به جمع شدن میکنه و سوزش خفیفی رو احساس میکنم
بعد از انجام کارش عقب میکشه و به دنبال این حرکتش منم صاف می ایستم و نگاه معنی داری بهش میندازم که چشماش برق پیروزی میزند
به پشتم اشاره میکنم:_ چی زدی به پشتم و چرا اینکارو کردی؟؟
شونه ای بالا میدهد:_ چسب ضد درد...بهت که گفته بودم کارتو بی جواب نمیزارم ...
ناامیدانه پوزخندی میزنم و لباسمو از دستش میگیرم با تاسف از کنارش رد میشم . این مرد بخاطر خیس شدن شلوارش به فکر انتقام میوفته پس وای بحالم میشه اگر زودتر از موعد بفهمه برای چی وارد زندگیش شدم !


#وحشتناکترین_مخدر_دنیا

#قسمت_نوزدهم

بعد از یه حموم دوساعته ی طولانی دور سرم حوله میپیچم و روی تخت میشینم ، صفحه ی گوشی رو باز میکنم و به کیخسرو پیام میدم 《 جلال برگشته ...درضمن هر چه زودتر به فکر یه ضیافتی باش میخوام ببینمت...》
منتظر جواب میمونم ولی جوابی دریافت نمیکنم
کامران(در اتاقو باز میکنه):_هی خانوم اینجایی؟ چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی؟
سرجام تکون میخورم و سوالی نگاهش میکنم
کامران(با لبخند):_ فردا شب خونه ی برادرت دعوتیم ...
چشمامو به نشانه ی تائید روی هم میزارم
و منتظر میمونم تا بره اما با نگرانی بهم زل زده و
با یک تصمیم آنی به طرفم میاد و دستشو روی چونم میزاره و سرمو به آرومی به راست میچرخونه
کامران(با لحنی نگران):_ یه طرف صورتت کبود شده ...
خیلی دوست داشتم از دردی که تو سرمه و گوشی که که سوت میکشه و پشتی که بر اثر کوبیده شدن به دیوار ضربه دیده و گردنی که جای زخم های سطحیش میسوزه بهش بگم ولی نمیدونم چرا لال مونی گرفتمو و فقط به خوبم ...چیزی نیست بسنده میکنم
ایندفعه سرمو به چپ میچرخونه ...
کامران:_ گردنتم که زخمه...
از کشوی کمد پمادی رو بیرون میاره که من با دیدن پماد دردم چند برابر میشه ، من اون پماد سوختگی رو میشناختم ! اون پماد به طرز وحشتناکی پوستو میسوزونه
(با نگرانی):_ چیزی نیست ... خوب میشم... اون پماد درد و سوزشو بدتر میکنه ... بهش حساسیت دارم
بعد از شنیدن حرفم پمادو سر جاش میزاره وبجاش یه قرص بیرون میاره که با دیدن اسمش حالت تهوع بهم دست میده
با یه لیوان آب و اون بسته قرص میاد و کنارم میشینه!
کامران:_ بیا...اینو بخور ...
_اینم نه... اگه بخورم حالت تهوع میگیرم ...درضمن این مسکنای ضعیف رو من تاثیر نداره
کامران(با شیطنت و ابروهای بالا اومده):_ جدی؟!منکه حاضرم حالت تهوع بگیرم ولی تو درد نمیرم ...بیا بخور بهونه گیری نکن...
سعی میکنه قرص و لیوانو دستم بده و اصرار داره که حتما بخورم با لجبازی لیوانو پس میزنم که از دستش سر میخوره و روی شلوارش میریزه
کامران(با حرص):_ گند زدی به هیکلم که...
علاوه بر شلوارش تشک و روتختی هم خیس شده و از چیزی که بدم میاد سرم اومده و حسابی عصبانیم کرده باید بفکر چاره باشم و روتختی و تشکو هر چه سریع عوض کنم
لیوان خالی رو طرفم میگیره که یکسرش نزدیک زخمای گردنمه
کامران(با حرص و تهدید):_ هی همسر گرامی ...بهتره خودتو آماده کنی !من این کارتو بی جواب نمیزارم ...
(با اخم و کنجکاو):_ دلیل این همه کمک کردنت چیه ؟
کامران:_ کمک متقابل ...
_چه کمکی؟!
کامران(مرموزانه):_ اول باید ثابت کنی چقدر نیتت خالص و پاکه بعد میگم...
_چجوری ثابت کنم؟
کامران (درحالیکه به طرف در میره و پشتش به منه):_ هر مرد از زنش فقط یه چیز میخواد... وفاداری... میتونی ثابت کنی؟


#قسمت_هیجدهم

سعی میکنم گوشیو از دستش بگیرم تا عکس ناگهانی گرفته شده رو پاک کنم اما تلاشم بیفایده ست!
_اون عکسو پاک کن ... خواهش میکنم ...
وقتی صدای با عجز و عذابمو میشنوه لبخندش محو میشه و بدون حرفی عکسو حذف میکنه...
کامران :_ حذفش کردم چون خوب نیوفتاده بودی ... در واقع ،تو واقعیت زیبا تری ...
شاید حرفش درست باشه اما من از اینکه امروز بدون هیچ آرایشی توی شهر پا گذاشتم حس بد و ناراحت کننده ای دارم ... این حس از یه طرف گذشته م رو یادم میاره و از طرف دیگه دوست ندارم وقتی که یه روزی فهمید همه ی اینا یه بازی بیش نبوده چهره ی واقعیمو بیاد بیاره و اون چهره رو توذهنش هزار بار بکشه و منم بعدا بتونم با وجدان دردِ کمتر زندگیمو ادامه بدم
وقتی سر به زیر افتاده و چشمای غمگینمو میبینه دست در جیبش میکنه و رژلب جامد سرخ رنگی رو بیرون میاره
کامران (بالحن شوخ و کمی خجالتی):_ خب... به گمونم این رژلب مامانم بغیر خودش به درد یکی دیگه هم قراره بخوره ...
وقتی میبینه سکوت کردم ، باتردید و آهسته دستش رو جلو میاره و آروم رژلبو بر روی لبانم میکشه
و با دو دستش شال روی سرمو مرتب میکنه و من مات و مبهوت تماشایش میکنم
کامران(وقتی کارش تمام میشه) :_ بنظرم الان خوب شد و اگه از ماشین بزنی بیرون نگاه کسی به سمتت کشیده نمیشه ... در ضمن ... قدر چشمای کمیابت رو بدون...
سپس چشمکی حواله م میکنه
متوجه منظورش میشم چشم هایی که یک رنگ نیستن ! چشم هایی که یکیش قهوه ای تیره و دیگریش یک درجه روشن تره اما فقط با تیز بینی زیاد میشه پی به این موضوع برد ! پروانه که تو این هفت سال هر روز میکاپم میکرد متوجه این موضوع نشد ولی مرد عجیب و غریب تازه وارد زندگیم خیلی زودتر از اونکه فکرشو میکردم متوجه شد!
(با لبخندی که به ندرت بر لبانم ظاهر میشه)_ تو هم قدر چشمای تیزت رو بدون ...
از ماشین پیاده میشیم وقتی به بوستان سرسبز و کوچک میرسیم هردو با دیدن اولین نیمکت روی آن مینشینیم و تمایلی به قدم زدن نداریم
امروز چم شده ؟ چرا روزم یکجور دیگه شروع شده ؟ قلبم با احساس تر میتپه! شاید بخاطر همنشینی با مرد آرام و خوش قلب کنارمه ...!!
کامران(متفکر و با چشمای ریز شده):_ جلال آذین فر چرا قصد کشتنتو داشت؟
_ خودش که میگه عاشقمه ...
کامران(نگاه کوتاهی بهم میکنه):_ خیلیم عاشقته ...

_چجوری فهمیدی؟ مگه چشم بصیرت داری؟
کامران:_ برای اینکه بفهمی طرف کیه و چیه احتیاجی به چشم بصیرت نیست، همون چشم عادی کفایت میکنه بشرطی که بتونی ببینی.... تو چی عاشقش بودی؟

_عشق؟؟! ازش میترسم ... از حسای خطرناک بدم میاد چون آدمو به کشتن میده ، خودت که امروز شاهدش بودی ...
کامران(درحال نگاه کردن به آسمان ابری):_ دو جور آدم نمیتونن با چشم باز همه چیو ببینن اولیش آدم عاشق دومیش آدمی که به یه نفر اعتماد کامل داره ... بخاطر همون بعد اینکه ضربه بخورن یا باید بمیرن یا باید بُکشن چون به پوچی رسیدن ...

این چه حرفاییه که داره بین ما رد و بدل میشه؟ ممکنه عاشق باشه یا شکست بدی از کسی خورده که اینقدر با حس این حرفا رو میزنه؟!
جلال شاید عاشق باشه ولی عاشق من نیست بلکه عاشق ثروت منه
بهتره این موضوع رو هر چه سریعتر به کیخسرو خبر بدم هرچند که کامران تهدیدش کرده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه....
_میگم...میشه یه سر بریم پیش کیخسرو ؟!
کامران (با شوخ طبعی):_ ای بابا ... چه زود دلت واسش تنگ شد...
_یه سری وسایل لازم دارم باید بیارمشون ...
کامران:_ پس بگو زودتر پا گشات کنه تا بتونی بری خونه ش...
_پا گشا؟!!
کامران(متعجب):_ با اینکه اینجا زندگی میکنی ولی هیچی از رسم و رسومات نمیدونی...
(یه زن تنها که هیچ دوستی نداره و با هیچکس در ارتباط نیست بایدم هیچی ندونه !! و اگه چیزی هم بدونه باید خودشو به نفهمی بزنه و سرشو مثل کبک بکنه تو برف...چون به نفعشه...)


#قسمت_هفدهم

جلال(باصدای بلند و پراز ناتوانی):_ فعلا تو بردی...ولی مطمئن باش ...کاری میکنم که کله گنده تر از خودت به جونت بیوفتن...
کامران(درحال روشن کردن سیگار):_ عادت بد بچگیتو فراموش نکردی...آره رفیق بهتره با بزرگترت بیای اما اینو هم یادآوری کنم من پری نیستم که بازیچه ی باد بشم ...
و سپس خنده ی پرتمسخری میکنه ....
جلال خشمگین به طرفم میاد و چاقو رو از دیوار درمیاره
بخاطر استرس زیادی که وجودمو فرا گرفته هین بلندی میکشم و خودمو مچاله میکنم
نوک چاقو رو طرفم میگیره :_ امروز زندگیتو مدیون اونی ... ولی فردا و پس فردایی هم وجود داره...
کامران (انگشت اشاره شو بالا میاره):_ هی تو... قبل از اینکه تا سه بشمرم، برو...
جلال نفس زنان همراه نگاه های تیزش راهشو به سمت در خروجی کج میکنه و من میتونم نفسی از سر اسودگی بکشم ،اما در برابر نگاه های پر معنی کامران هیچ حرفی به زبونم نمیاد تا از خودم دفاع کنم و یا براش توضیحی بدم
کامران(دست به سینه و کمی طلبکار) :_ تو ماشین منتظرتم ...
براش سر تکون میدم و به طرف اشکان میرم تا طناب هایی که دورش پیچیده شده رو باز کنم
قبل از اینکه کامل از سالن خارج بشه با شک و تردید میپرسه :_ نکنه با اینم بودی؟؟!
آه...چقدر سخته که تو روز اول عروسیت باید به تموم گناهای کبیره و صغیره ت اعتراف کنی
چشمامو رو هم میفشارمو و اروم لب میزنم:_ فقط برای یک شب ...
کامران(با ناباوری):_ واای خدای من...
با دست صورتشو میپوشونه و سپس شقیقه شو ماساژ میده
_ داری دیوونم میکنی ...
سیگارشو زیر پاش له میکنه و از سالن خارج میشه

بعد از اینکه سفارش های لازمو به اشکان میکنم و ازش میخوام برای زندگی کردن به جای دوری مهاجرت کنه تا دیگه چیزی خودش و خانواده شو تهدید نکنه ، سوار ماشین کامران میشم
این قیافه ی خنثی که هیچ اثری از لبخندهای همیشگی بر روی آن دیده نمیشه واقعا ترسناک بنظر میرسه
بخاطر دود غلیظ سیگار که ماشینو پر کرده نمیتونم بدرستی نفس بکشم ،شیشه رو کمی پایین میکشم
برگه ی سفیدی رو از داشبورد در میاره و روی پام میزاره
کامران :_ بنویس...
_چی؟؟
کامران (درحالیکه سیگار بعدی رو روشن میکنه):_ اسم همه ی کسایی که باهاشون رابطه داشتی...

پس اینجور که فکر میکردم بی غیرت نیست فقط راه و روشش با بقیه ی مردا فرق داره اما چه فایده ای داره که اون همه اسمو لیست کنم ، بعضی چهره هایی که حتی اسماشون یادم نمیاد یا برعکس اسمایی که چهره هاشون یادم نیست !!!
کاغذو مچاله میکنم و طرفش پرت میکنم
_گذشته ی من به تو ربط نداره
کامران :_اما گذشته ی تو داره گند میزنه به آینده ی من ... اصلا بگو ببینم ...نرخت چقدر بود؟
عادت بد ترک نشده ام سراغم میاد و فقط تو چشماش نگاه میکنم تا بلکه حرف دلمو بفهمه ، دوست دارم بهش همه چیو بگم و خودمو براش تحمیل نکنم ، بگم که کی بودم و کی هستم ... و قراره باهاش چیکار کنم ...
کامران نفس عمیقی میکشه و میگه:_ فهمیدم ...
گیج نگاهش میکنم
کامران (که لبخندش دوباره به چهره ش برگشته):_ تو روانیی مگه نه؟؟
به سرش اشاره میکنه:_ مشکلی چیزی داری ! ...بهتره تو اولین فرصت پیش یه روان درمانگر خوب ببرمت ...
با تاسف سری براش تکون میدم
ماشینو به حرکت در میاره اما انگار قرار نیست از حرف زدن متوقف بشه !
کامران:_ از بس با آدمای نخاله و بی خاصیت شباتو صبح کردی شدی عین همونا نخاله ی بی خاصیت ...
با این حرفش از درون آتیش میگیرم و دیگه اختیار کلامم دست خودم نیست
_احترام خودتو نگه داره ... حق نداری هر چی که تو اون ذهن کثیفت میگذره رو به زبون بیاری ... با خودت چی فکر کردی ؟ که حالا از قضیه بو بردی ازش سواستفاده کنی و هی منتم بدی؟ من آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... اصلا چرا اومدی و شدی ناجی و کمکم کردی؟ مگه ازت کمک خواستم که پریدی وسط؟!
چشمام پر اشک شده و اگه موقعیت جور بود با صدای بلند گریه میکردم ...
کامران (متاثر ):_ نمیخواستم ناراحتت کنم فقط منظورم این بود اگه بجاش با چهارتا آدم حسابی نشست و برخاست میکردی برات بهتر بود ...همین ...

(با لجبازی)_نیازی به پند و اندرزای تو ندارم ...

نفس عمیقی میکشه و کنار یه بوستان کوچیک ماشینو نگه میداره (با لحنی مهربان):_ بهتره هوای تازه استنشاق کنیم هوم؟ ...

چقدر عجیب که تو این موقعیت حال منو درک کرده و غیر مستقیم داره به صلح دعوتم میکنه ! باید تحسینش کنم که به رفتاراش کاملا تسلط داره کاری که من اصلا توش مهارت ندارم
با بیحالی سری تکون میدم و در ماشینو باز میکنم قبل از خارج شدنم دستمو میگیره ! به طرفش برمیگردم که فلش گوشیش روشن میشه با اخم نگاهش میکنم
(با چشمهایی که از خوشحالی برق میزنه) :_ راستی...تبریک میگم... بعد مدت ها با چهره ی واقعیت در جامعه حضور پیدا کردی !


#قسمت_شانزدهم

با لذت با چاقوی دستش روی گردنم بازی میکنه و خط های فرضی میکشه ، تلاش های اشکان هم برای آزادی بیفایده ست ناامیدانه به چشمای جلادم نگاه میکنم
جلال:_ قبل مرگت یچیزیو میخوام ازت بشنوم ! چرا بین اینهمه انتخاب، اون مردک دائم الخمرو واسه ازدواج انتخاب کردی ؟

میتونم نفرتو از لحن کلامش احساس کنم ، چرا آدمای دور و برم از کامران خوششون نمیاد و اونو یه تهدید میبینن؟ ازدواج با کامران منو تو دردسر انداخته و از همون روز اول که دیدمش تا الان برام بد بیاری آورده !!!
(با خواهش):_ تو رو جون هر کی دوست داری بزار اون بره ، زن و بچه ش نگرانشن... اون فقط کاری رو انجام داد که من گفتم ...مقصر اصلی منم ... من که الان اینجام...
خون جلوی چشماشو گرفته با عربده های گوش خراش چاقو رو بالا میاره و فرو میکنه تو دیوار کنار گوشم ...
_به خیالت حالا که اون چاقو رو گرفتی دستت و شاخ و شونه میکشی و قصد کشتن یه نفرو داری بهت میگن وای چه باحال شدی؟ جناب آذین فر؟؟!
با دیدن کامران که چند قدمی مون وایستاده بود بطور غیر ارادی چشمام تا حد ممکن باز میشه و متعجب نگاهش میکنم !
جلال هم با مکث برمیگرده و با کامران خونسرد و بیخیال روبرو میشه !
جلال(با همون حالت جنون ):_ بهه...سلام بر همسر و همدمِ دوست دختر سابق و هم خوابِ اول من...
جلال که قصد عصبی کردن کامرانو داشت تیرش به هدف نخورده و تمام حرصش را در دستای مشت شده اش جمع کرده
کامران که دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو کرده(زیرلب و غرغر کنان):_ عشق اول شنیده بودم ،همخواب اول نه...مدل جدید معرفی کردنه!؟
و بعد با همون آرامش ذاتی اش دور و برش رو دید میزنه و نگاهش روی اشکان متوقف میشه ! نفسی از روی کلافگی میکشه و جلالی که سکوت کرده و در افکارش غرقه رو پس میزنه و به سمت منی که هنوز حضورش رو باور نکردم میاد
خم میشه و چهره مو کنکاش میکنه .در آخر گوشه ای از لبش بالا میاد و دستشو به طرفم دراز میکنه ...
از اینکه کامران برای نجات من اومده و دیگه تنها نیستم ، چراغ امیدی در دلم روشن میشه البته برای لحظه ای...!
_ سوئیچ؟؟!
با گیجی نگاهش میکنم و نمیدونم راجع به چی حرف میزنه!
کامران(راست می ایستد و با تبسم):_ چرا ماشینمو دزدیدی ؟ نمیدونم اگه ماشینم ردیاب نداشت چجوری باید پیداش میکردم !
از اینکه منو دزد خطاب کرد خون به صورتم هجوم میاره و تمام تنم به لرزه میوفته
پس دنبال ماشینش اومده بود نه نجات من؟
منو تو این وضعیت بد میدید پس اونوقت چرا خودشو به اون راه زده ؟
شایدم مشکل منم چون انتظارات بیجا و زیاد از این رابطه ی قرار دادی دارم !
عصبانیتمو کنترل میکنم و سوئیچ ماشینی که تو دستامه رو محکم رو دست باز شده ی کامران میکوبونم
_ نترس... خودت که بهتر از هر کسی میدونی یه کلکسیون، ماشین دارم ؟ اگه نمیومدی دنبالش هم برش میگردوندم
سوئیچو تو جیبش میزاره (با لبخندی که حرصمو در میاره) :_ ولی من همین یدونه ماشینو دارم ...پس حق بده نگران باشم ...
قبل رفتن دستشو میزاره رو شونم و آروم زمزمه میکنه :_ اگه کمک خواستی فقط کافیه به زبون بیاری...
چند قدم ازم دور میشه و من با نگاهم دنبالش میکنم
نزدیک جلال میرسه از حرکت می ایسته
متوجه ترس نگاه جلال هنگام حضور کامران میشم اما نمیدونم شجاعتو از کجا میاره و رو به من میگه:_ این همون مردیه که بخاطرش منو پس زدی ؟ کسی که الان میبینه زنش تو چه وضعیتیه ولی فقط نگران گم شدن اسباب بازیش بوده نه گم شدن زنش...!جریان چیه؟ میدونه اگه کمکت نکنه ممکنه تو این جنگ بمیری؟
کامران با خاروندن پشت سرش به طرف در نیمه باز میره پس میخواد منو تنها بزاره ! اگه اون بره یعنی مرگ و نابودی من و گم و گور شدن اشکان ...
تا بحال از هیچکس کمک نخواستم و فقط خانواده م برام منجی بودن که الان هیچکدومشون نیستن بیان به کمکم ! از طرفی هم غرور کاذبم اجازه نمیده از مردی که براش هیچ اهمیتی ندارم کمک بخوام و خودمو جلوش خار و خفیف کنم...
بر خلاف تصوراتم کامران در نیمه بازو میبنده (خطاب به جلال):_ قول بده اگه من این نبردو تموم کردم ...
هیچوقت ،ریخت همونمیبینیم ... و دیگه حتی...اشتباهی هم از صدکیلومتری این خانوم رد نمیشی...
کوبنده و بدون شوخی حرف میزد و خیلی کم من این جدیتشو دیده بودم
دیگه اثری از شجاعت جلال نیست و آب دهنش رو قورت میده، یقین پیدا میکنم که کامران برگ برنده ای داره که حالا با چشماشم داره خط و نشون میکشه و سکوت طولانی حکم فرما شده رو میشکنه
کامران:_ تو خوب میدونی که پایه و اساس زندگی من خوشی توام با آرامشه ...هر کس که بخواد آرامشمو بهم بریزه آرامشو ازش میگیرم (با سر اشاره به من میکنه) اون خانوم هم هرچند نتونستم تا الان ازش آرامشی بگیرم ولی...ولی باعث خوشیم که میشه پس...
گوشی رو از کت چرمش در میاره و مشغول ور رفتن باهاش میشه
_کاری نکن اون خوشی هایی که الان برات فرستادمو ازت بگیرم ...حالا خوددانی پسر...


#قسمت_پانزدهم

دو منظره ی به شدت متفاوت که هر کدومش زیبایی های مخصوص خودش رو داره !
گویی رو در روی یگدیگر قرار گرفته اند تا خاص بودنشان رو به رخ هم بکشند ...
انتخاب سخت شده و نمیدونم به کدوم سمت برم ؟ به سمت دریاچه ی آبی؟ یا اون جنگل سرسبز کوچک؟؟!
لزرش گوشیِ در جیبم اجازه ی انتخاب نمیدهد
با دیدن اسم اشکان بر روی صفحه ی موبایل تماسو برقرار میکنم ، بعد از آن شب که فشار روحی و روانی و همچنین سختگیری کیخسرو باعث شد بهش پیشنهاد بیشرمانه ای بدم و اونو در عمل انجام شده قرار بدم خیلی وقته میگذره، تنها رابطه ای که بعدش پشیمونی به سراغم اومد و تصمیم گرفتم باهاش کاملا رسمی و جدی رفتار کنم تا فکر و خیالاتی به سرش نزنه
_وقت بخیر، اتفاقی افتاده که زنگ زدی؟
(با لحن مرموزانه):_ خیلی وقته صداتو نشنیدم...
با صدای شخص آشنای دیگر سر جام خشک میشم و با ناباوری لب میزنم :_ جلال...؟!!
_البته...فکر کنم از کم سعادتیِ ماست ...
(با خشم بیدار شده و نفسهای بریده ):_ از کم سعادتی تو نیست ، از بدشانسیه منه ! چیشده یاد من افتادی ؟ اصلا...اصلا گوشیِ اشکان دست تو چیکار میکنه؟
صدای قهقه اش قطع نمیشه...
_حررف بزن عوضی ...
_گفتنیا رو باید حضوری بگم ... خوب گوشاتو وا کن اگه تا بیست دقیقه ی دیگه خودتو نرسونی قول نمیدم مغز متفکر و لیدر گروهتو سالم ببینی ...
تماس رو قطع میکند
با عجله به سمت اتاق میرم و با همون سرعت لباسهامو عوض میکنم
قبل از ترک خونه چشمم به آینه ی بزرگ کنار جا کفشی میوفته ،این زن بسیار رنگ پریده در آینه رو نمیشناسم ! وقتی ندارم که به پروانه زنگ بزنم تا مثل همیشه به چهره ی سردم رنگ ببخشه ...نفس عمیقی میکشم ،سوئیچ ماشین کامرانو به امانت از روی میز برمیدارم و از خونه بیرون میزنم
در حالیکه پام روی پدال گازه به این فکر میکنم چرا جلال بعد از اون همه قضایا و درگیری و تهدیدایی که از سوی کیخسرو شد بازم برگشته؟ مگه کیخسرو بخاطر شرف و آبروش دهن جلالو با پولای کلان نبسته بود؟!
تا جایی که اشکان بهم خبر رسونده بود اون الان باید دبی باشه !
وقتی به سالن تمرینات گروه میرسم با گذاشتن یکدفعگی پام روی ترمز ، از اصطحکاک لاستیک ماشین با آسفالت زمین صدای گوش خراشی ایجاد میشه
بسرعت برق از ماشین پیاده میشم
وارد سوله ی نیمه تاریک میشم
دری که توسط من باز شده بود از بیرون بسته و قفل میشه !
از ترس و اضطراب قلبم محکم به قفسه ی سینه م میکوبه و قدرت تصمیم گیریم صفر شده
با نگرانی چشم میچرخونم و پاهای لرزونمو به جلو حرکت میدم
_اشکان ...اینجایی؟؟
صدای نامفهومی رو از پشت سرم میشنوم به سمت صدا برمیگردم ،با دیدن اشکان که به ستون بسته شده و چسب پهنی که بر روی دهنش بود و خونی که از سرش ریخته میشد جیغ خفه ای میکشم و دستمو رو دهنم میزارم
جلال:_ مشتاق دیدار...
با ترس بهش نگاه میکنم دقیق مثل قبل خوش پوش و خوش تیپ جلوم قرار گرفته حتی اندامش ورزیده تر از گذشته شده !
اول باید بدونم دردش چیه تا براش نسخه بپیچم، پس با صدایی مخلوط از ترس و خشم میگم:_ چیشده که برگشتی؟ اگه پولایی که کیخسرو داده بود تموم شده خب میگفتی برات حواله میکردم ... لازم نبود این همه راهو بیای...
جلال(خونسرد):_ من پول نمیخوام ... فقط اومدم تا جون یه آشغالی رو بگیرم ...
با تمام قدرت هلم میده و به دیوار برخورد میکنم از درد صورتم جمع میشه
(به سمت اشکان اشاره میکنم):_ باشه ... هرچی تو بگی...هرچی تو بخوای...فقط قبلش بزار اون بره ،زن و بچه داره ...
جلال(با دندون هایی که روی هم میفشاره):_ این حرومزاده رو مامور کرده بودی که آمار بهت بده...اونم آمار من؟؟ هاااان؟
احساس میکردم همه چیز برای همه کس رو شده آخه چجوری فهمیده بود ؟ یعنی اینقدر ضایع و پیش پا افتاده عمل کرده بودم که متوجه جاسوسی من شده بود؟
با پوزخند و اروم اروم به سمتم میاد و ناجوانمردانه تو گوشم میزنه که باعث میشه گوشم سوت بکشه و چشمام سیاهی بره
ناگهان چاقویی رو از جیب شلوارش در میاره و میزاره روی شاهرگ گردنم!
(این دفعه با عصبانیت آشکار):_ مگه نگفتی هیچوقت ازدواج نمیکنی؟ پس چرا زدی زیرش؟
با کفش پاشنه بلندم روی پاش میکوبم اما دردش نمیاد و ذره ای تکون نمیخوره فقط باعث میشه چاقو بیشتر روی گردنم فشار داده بشه!
_ هرچی بیشتر دست و پا بزنی مطمئن باش مرگتم دردناک تره ...


#قسمت_چهاردهم

نمیزارم ادامه بده و سریع وسط حرفش میپرم :_نه... نه کامران انتخاب خودم بود...
سرمو پایین میندازم مثلا خجالت کشیدم
_من از کامران خوشم میومد ...یعنی دوستش داشتم که زنش شدم...
همچنان مشکوک نگاهم میکنه دستم رو میفشاره
با صدایی گرفته میگه:_ عزیزم شاید تا الان متوجه شدی کامران اخلاقای خاص خودشو داره، مخش خوب کار میکنه ها، اما تو احساسات لنگ میزنه گرچه نشون نمیده اما دلش دریاست بچه م ، حالا که سروسامون گرفته حالا که مطمئن شدم زنش دوستش داره خیالم راحت شد...

والدین کامران خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم رفتن تا به قول خودشون ما دو تا مرغ عشقو تنها بذارن تا راحت باشیم.
کامران هم بعد رفتن پدر و مادرش به طرز ضایعی ازم دوری میکنه جوری که انگار جذام داشته باشم خودش رو تو اتاق کارش حبس کرده و رو نشون نمیده
تا ساعت های متوالی مانند روح تو خونه میچرخم و سرمو با خونه ی عظیم و پرشکوه کامران گرم میکنم و برای پیدا کردن اون اسناد و مدارک همه جا سرک میکشم
خونه ای که از این به بعد باید توش زندگی کنم یه خونه ی ویلایی تقریبا بزرگ دو طبقه ست
که طبقه اول با یک پله ی سنگی مارپیچ به طبقه ی دوم وصل میشه و دور تا دور خونه پر از پنجره های قدی بلند و بزرگ هست
با دیدن دیوارهای یه گوشه از پذیرایی که پر شده از نقاشی و تابلو های گرون قیمتِ زیبا نفسم بند میاد ... وسوسه میشم برم طرفشون اما چشم ازشون میگیرم
آروم و با دلهره طبقه ی بالا میرم و
همه ی اتاق هایی که به مهمان ها و مستخدمین اختصاص داره رو برای پیدا کردن مدارک و اسناد زیر و رو میکنم
وقتی چراغ امید تو دلم خاموش میشه راهی که اومدم رو برمیگردم و پا
توی حیاط میزارم
حیاط بزرگی که طرف راستش یه دریاچه ی مصنوعی ست و طرف دیگه ش پر از درخت های بلند قامت و کشیده شبیه به جنگل...


#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_سیزدهم

باصدای تقی که میاد از جا میپرم، با چشمای وق زده به منبع صدا نگاه میکنم
کامران با چهره ای که سعی داشت معصومانه جلوه کنه به در اشاره میکنه :_آخ..ببخشید خواب بودی؟
چپ چپ نگاهش میکنم و دستی به صورتم میکشم
حوله ی روی شونه و موهای نسبتا خیسش نشون میداد تازه از حموم برگشته
رو ازش میگیرم چشامو میبندم و قصد خوابیدن میکنم که کامران مردد زبون باز میکنه:_ مامان و بابام اینجان...
دوباره از جا میپرم
_چرا؟
کامران:-چرا چی؟
_طبیعیه صبح زود بیان مهمونی؟
سرشو تکون میده(باخنده ):_ خنگول واست کاچی آوردن تا بعدِ کُشتی گرفتن با شاخ شمشادشون جون بگیری
گیج نگاهش میکنم ،خون به مغزم نمیرسید
کاچی چی بود اصلا ؟!شمرده شمرده انگار که داره واسه یه بچه چیزیو توضیح میده میگه:_ صبح عروسی برای عروس کاچی میبرن تا تقویت شه ، مامانم فکر میکنه عروس ایرونی آفتاب مهتاب ندیده واسش آوردم اینکاراشم بخاطر همینه، توصیه میکنم زودتر پاشی تا صبحونتو نیورده تو رختخواب...
دهان باز موندمو جمع میکنم سریع از جام پا میشم تا لباس بپوشم حوله رو که از تن در میارم متوجه میشم کامران هنوز وایساده و بدن لختمو دید میزنه
حوله رو سمتش پرت میکنم که بخاطر نشون گیری عالیم روی سرش میوفته و نگاه هیزشو سد میکنه.

مادر کامران که لادن جون صداش میکردم زنی لاغر اندام وقد بلند بود
وقتی صورتمو میبینه با نگرانی سمتم میاد و احوالمو جویا میشه صندلی رو کنار میکشه و مجبورم میکنه به نشستن
قاشق قاشق اون ماده ی بی نهایت شیرینو به حلقم سرازیر میکنه و هرچند لحظه یکبار رنگ پریدگی مو یادآور میشه، به علت رودروایسی حتی نمیتونستم بگم رنگ پوستم اینجوری رنگ پریده ست
هی لبخندهای زورکی میزنم و از شدت خجالت به پدر کامران نگاه نمیکنم. درمرکز توجه بودن هم باعث شده گونه هام صورتی بشه و حالم رو مریض تر نشون بده که دست اخر پدر کامران پیشنهاد میده اگه خیلی حالم خوب نیست ببرنم درمونگاه ،کامرانم زیرزیرکی و خبیثانه میخنده و هیچ تلاشی برای نجاتم از این مخمصه نمیکنه بخاطر اینکه همیشه آرایش داشتم حالا صورتم بدون میکآپ در نظرشون غیرعادی جلوه میکرد به هر ضرب و زوری که بود بالاخره قانعشون کردم که احتیاجی به درمونگاه نیست.
از محبت های لادن جون دلم قیلی ویلی میره،از آخرین باری که کسی اینقدر پاک و بی ریا نازمو می کشید و به سرم بوسه میزد سالها می گذشت. هربار که اسممو صدا میزنن یه عالمه پروانه تو قلبم به پرواز در میان و قند و شکری که تو دلم آب میشه
داشتن یه خانواده هرچند عاریه ای خیلی بیشتر از خوب بود. اگرچه منو کامران شب قبل هیچ رابطه ای نداشتیم اما من با مدد رنگ ِپریدم و عدم تلاش کامران برای گفتن حقیقت،تمام مهربونی ها و غذاهای مقوی که والدین کامران آورده بودن رو پذیراشدم.
کمی بعد کامران وپدرش سرگرم بحث کار میشن و آشپزخونه رو ترک میکنن
لادن جون در حال مرتب کردن میز هرازگاهی نگاه با تردیدی بهم میندازه انگار میخواد چیزی بگه ولی بعدش پشیمون میشه. دست آخر خودم به حرف میام:_ چیزی شده لادن جون؟
مضطربانه آب دهانشو قورت میده و روی صندلی کنارم میشینه و دستم رو میگیره
-صباجان توروخدا بهم بگو تو دلت با کامرانم بود یابه زور باهاش ازدواج کردی؟
(با چشمای گشاد شده من من کنان):_ آ...آخه این چه سوالیه؟
_من پسرمو میشناسم اهل ازدواج و زن و زندگی نیست یه وقت بد دلت نکنم عزیزم اما باید حقیقتو گفت حتی اگه مثل زهر،تلخ باشه،آخه کامران پنج ماه نمیشه اومده ایران یهو خبر میده میخواد زن بستونه، منه مادر باید نگران بشم یانه؟! بعد خبردار میشم که عروسم خواهر خسروخانِ زارع ست،هرکی ندونه من خوب میدونم خاندان زارع یه سر دارن هزار سودا.پدر و پدربزرگت اونقد مال و منال جمع کردن که اگه تا هفتاد پشتشون بریزه و بپاشه تموم نمیشه حالا هم که برادرت صاحب همه ی اون ثروته.بهت برنخوره ها اما از قدیم گفتن آدم هرچی بیشتر داشته باشه بیشتر حرص میزنه... کامران منم که مخه تو هزار برابر کردن پول...ازاون موقع که دیدمت هی باخودم میگم نکنه این دوتا جونور باهم زد و بست کردن و بین طمع این مردا تویه طفل معصوم قربانی شی. آره عزیزم؟


#قسمت_دوازدهم

لباش روی گونه م کشیده میشه و دم گوشم میگه:_یه ماهه زنمی اگه هنوزم میخوای چنگ و دندون نشون بدی باید بدونی که من خودمو آماده کردم قرارم نیست کوتاه بیام
تمام تنم آتیش میگیره و هورمونام با بی حیایی وول میخورند و حالمو خراب تر میکنن
خودمو کنترل میکنم
(باکنایه):_بهت نمیخورد اینقد تو کف باشی

سرشو عقب میبره و قهقهه میزنه
کلا از ریتم اهنگ دور شده ایم و فقط سرجامون تکون های ریز میخوریم ، دورمون هم پر شده از زوج هایی که عاشقانه در آغوش هم میرقصند
کامران(با لبهایی که هنوز میخندید):_شاید چون هیچ وقت به اندازه یه ماه عزبی نکشیده بودم
ناباور نگاهش میکنم که باعث میشه لبخندش در دم خشک بشه
هه...عالی شد! یک شوهر فوق العاده وفادار، با بنیه جنسی قوی گیرم اومده...
×××

وارد اتاق که میشم با دیدن تخت دونفره پراز گلهای رز پوزخند میزنم و بی توجه به آن تور بزرگ روی سرم رو میکنم و روی زمین میندازم
وبعد از اون نوبت لباسم میشه...کامران از همون ابتدای ورود به خونه با یه شیشه ودکا خودشو روی کاناپه انداخته و مشغول نوشیدنه
دائم الخمر بودنو هم باید به لیست صفات عجیب و غریبش اضافه کنم...
به جون آرایشم که بعد از اون همه ورجه وورجه دست نخورده مونده میوفتم ،گیره های موم رو به هزار سختی در میارم و هربار با درد گرفتن ریشه ی موهام به آرایشگر سلیطم لعنت میفرستم .
کامران بعد گفت وگوی مسخره ای که داشتیم
توخودش رفته
واقعا به دو قطبی بودن این مردک شک دارم نه به وقتی که نیشش یکسره باز هست، نه به الآن که انگار عصای بابابزرگشو قورت داده...
رفتار مزخرفش باعث شده بود ک کیخسرو برام چشم وابرو بیاد و خط و نشون بکشه و روی اعصاب نداشته ام خطاطی کنه
زیردوش می ایستم و میزارم آب بدنمو از آلودگی ها پاک کنه
ای کاش یه ماده ای برای تطهیر کردن باطن ناپاکم وجود داشت.
حوله تن پوشی رو به تنم میکنم و با حوله کوچکی موهامو میپوشونم
کامران روی رزهای پرپر شده نشسته و به تاج تخت تکیه داده و خیره نگاهم میکنه
ابرو بالا میندازم و با خونسردی پشت به او جلوی دراور مینشینم و لوسیون بدنو برمیدارم به ساق و پشت پام میزنم وقتی از کارم فارغ میشم از توی آینه بهش چشم میندازم
_چیزی شده؟
لب از لب باز نمیکنه و تخس بهم زل میزنه
از جام بلند میشم و خرامان خرامان به طرفش میرم و با بی قیدی خودمو رو تخت میندازم
تخت تکونی میخوره و گلهای پرپر همه جا پخش میشه (باصدایی که انگار از ته چاه میاد):_خان داداشت زورت کرد زنم شی؟
به سقف زل میزنم و سعی میکنم کوتاه جواب بدم
_تو بهترین ومناسب ترین شخص ممکن بودی...
کامران:-کسی تو زندگیت بود؟
برمیگردم و روی شکم میخوابم و دستامو زیرچونم میزارم
_بااین سوالا میخوای به چی برسی؟
کامران:-جواب منو بده
_نه نبود
دوباره خودمو روی تخت ولو میکنم و به صدای نفساش گوش میسپارم
کامران_ با خواسته ی قلبی نه، ولی الان زنو شوهریم،اینو همین اول زندگی بشنو تا بعدا کلاهمون نره تو هم... باد به گوشم برسونه داری لایی میکشی یا سمن یاسمن دور خودت جمع کردی آتیشت میزنم... داداش گردن کلفتت هم نمیتونه جلومو بگیره
کمی بعد صدای بسته شدن در میاد و فقط عطرش توی اتاق باقی میمونه.
نگاهمو از سقف میگیرم و توی خودم جمع میشم
هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر خنده م میگیره رسما گند زده بودم به شب عروسیش ، لبمو گاز میگیرم لعنتی فکر میکرد من بهش خیانت میکنم یا یه همچین چیزی...
بخاطر همین اینقد تو قیافه بود
پاهام زق زق میکنه و حال لباس پوشیدن ندارم... بیخیال همه چیز فعلا خواب مهمتر از همه چیزه...


#قسمت_یازدهم

دندان هامو به روی هم میفشارم تا جیغ های حبس شده در گلوم فرار نکنن...
با چهره ای کبود نفسهای عمیق وپشت سرهم میکشم تا ا زسوز این خفت و خواری نمیرم!
بازوم رو رها میکنه و انگشتاشو نوازش وار روی گونم میکشه ،از شدت انزجار خودمو منقبض میکنم و برای بار هزارم به جاه طلبی هام لعنت میفرستم
کیخسرو(بالحنی بیمارگونه):_دختر خوبی باش.‌‌‌..من میدونم تو پتانسیلشو داری تا دل کامرانو نرم کنی بخاطرهمینم تورو انتخاب کردم حالا که تا اینجای کار پیش رفتیم حتی فکر عقب کشیدنم نکن چون خودت میدونی همونطور که زندگیتو بهشت کردم میتونم جهنمشم بکنم!...پس تمام تلاشتو بکن تا راضی نگهم داری
حرفاشو با چشمکی شرورانه تموم میکنه
ومن همچنان مات ومبهوت نگاهش میکنم
باید باخودم روراست می بودم،کیخسرو مرد بد و حیله گری بود اگه کارمو درست انجام نمیدادم به راحتی نابودم میکرد توی این وضعیت، پایبندی به اخلاقیات باعث میشد کل چیزایی که براش زحمت کشیده بودمو از دست بدم!
پس باید بین خودم و کامران یکیو انتخاب کنم...از اونجایی که من خودخواه ترین آدم روی زمینم اولین وآخرین انتخابم همیشه خودمم.

وقتی به زمان حال برمیگردم دیگه کیخسرو کنارم نیست و کامران به همراه ناصر وارد سالن شده و مشغول خوش وبش کردن با مهمونا هستن
به طور واضحی رنگ و روی هردوشون باز شده و اثری از عصبانیت توی صورتشون دیده نمیشه.... موهای به هم ریخته و مواج کامران روی پیشونیش ریخته وجذابترش کرده مستانه میخنده و با همه باصمیمیت رفتار میکنه
یکدفعه صورتش به طرفم میچرخه و نگاه خیره ام رو به دام میندازه لبخند ملیحی میزنه و به سمتم میاد
اصلا اماده نبودم تا باهاش روبه رو بشم
بعد از همه ی اون بدعنقی هام خیلی تابلو بود اگه یهو رفتارم باهاش تغییرکنه..‌.
بهترین روشی که میشه درپیش گرفت با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه

فقط باید نقشی که بهم داده بودنو بازی کنم اما نمیدونم چرا اینقدر برام زجرآوره این نقش بازی کردن!
تظاهر به بودن صبایی که نیستم! دختر نازپرورده ای ک هیچ وقت نبودم سخت تر از سخت بود..‌. چجوری باید یخ نگاهمو ذوب کنم و یا زبون تند و تیزمو وادار به نرمی و محبت بکنم،ناز و عشوه بیام و یا لوندی کنم!؟
سالها تنهایی از من زنی تندخو و عصبی ساخته زندگیم پر شده بود از رابطه های کوتاه مدت و گاهی برای آرام کردن جسمم دل میبستم به رابطه های یک شبه با افرادی که صبح حتی اسمشونو به یاد نمی آوردم !
دلبری کردن در راست کار من نیست، در دل دارم مرثیه های آخرم رو میخونم
هم بسترشدن و همخونه شدن با مردی که در بد بودن ،با کیخسرو رقابت میکنه !
کنار اون بودن ، هم نفسش شدن ،همه ی اینها باعث میشه که معده م درهم بپیچه...
چه رقت باره زندگی پوشالیم و
چه حقیرم که بخاطر پول خودمو عروسک خیمه شب بازی کیخسرو کردم
با لبخندی که تمام صورتشو پر کرده کمی جلوم خم میشه و دستشو به طرفم دراز میکنه
ازم میخواد که با هم برقصیم!
با تأمل دستشو میگیرم سعی میکنم لبخند بزنم اما بیشتر شبیه دهن کجی میشه...
صدای موزیک لایت فضا رو پر میکنه، بدن هامون مماس هم شده و دست داغش روی کمرم نشسته
همزمان با ریتم آهنگ تکون میخوریم و صدای جیغ ها و سوت ها لحظه ای قطع نمیشه
همه ی چراغ ها خاموشه و تنها رقص نور ما دو نفر رو دربرگرفته
نگاهش از روی صورتم برداشته نمیشه
چهره ی غرق در آرایشم رو به دنبال چی کنکاش میکرد ؟ نمیدونم ! اما نگاهش میلرزوند و ذوب میکرد.
-چیزی رو صورتمه؟؟
کامران :_نه...فقط ...زیادی خوشگلی...
چشمامو تو حدقه میچرخونم بهونه ی گول زننده ایه ولی حقیقت نداره چون در نگاهش رنگی از تحسین نمیبینم
-رفیقت زیاد از کیخسرو خوشش نمیاد...چرا؟!
کامران :_هیچ کس از داداشت خوشش نمیاد...
یک ابروشو بالا میده و در ادامه میگه :_بعضیا تحملش میکنن بعضیام نه!
مردک زیادی رک و راحت بود نمیتونم جلوی زبونمو بگیرم ونیش میزنم
-تحملش میکنن چون خیلی پول دوستن

باید احمق می بود اگر نمی فهمید منظورم خود خودش است
برخلاف انتظارم نیشش بازتر میشه
کامران:_آره خب پول باعث میشه تن به هرکاری بدی

عوضی داشت به ازدواجش با من اشاره میکرد
سکوت میکنم چیزی برای گفتن ندارم خودمو به بدنش میفشارم و سرمو رو شونش میزارم
گردن تتو شدش کاملا در معرض نفسامه
بوی سیگار و عطر تندش مخلوط شده و با هر دمم ریه هامو میسوزونه
دهانشو به گوشم میچسبونه
کامران:_دوست دارم طعم لباتو بچشم...
خودمو ازش جدا میکنم و به صورتش نگاه میندازم شوخی نمیکرد چشماش خمار و غبارگرفته و صداش بم شده!
لبام نیمه باز مونده و نگاهم بین دو چشمش در گردشه
هوسبازانه به این فکر میکنم بوسیدنش چه حسی داره؟
بوسه ی آرومی به لبم میزنه لحظه ای کوتاه مکث میکنه و جدا میشه
روی صورتم زمزمه میکنه:_بیشترازاینامیخوام ازت کام بگیرم، اما الان نه وقت مناسبیه نه جای خوبی، به خودم قول یه فضای بهتر با تماشاچیای کمتر دادم...


#قسمت_دهم

به قدری حواسم پرت حرفاشون شده بود که از دامن بلندم غافل شده وروی زمین میوفتم
ناله ای ازته گلو میکنم لب غرق در رژمو گاز میگیرم وطعم بد رژ، دهانمو پرمیکنه.
باعجزبه صورت آشفته ی کامران نگاه میکنم که باعث میشه طرفم بیاد وکمک کنه تا بایستم
به سختی روی پاهام قرارمیگیرم و(باگیجی میگم):دیرکردی نگرانت شدم بخاطر همین ..بخاطر همین...
چشمای زهرآگین مرد باعث میشه حرف دیگه ای به زبون نیارم و قلب تپش گرفته ام تبدیل به کانون احساسات بد و ناراحت کننده بشه
مردباحالت تحقیر آمیزی سرتاپامو نگاه میکنه ( باصدای گرفته)_این توضیح میده که چرا رفتی سراغ خواهر خسرو،یه جورایی یه تیرو دونشون بوده مگه نه؟ برادرزن پولدار...زن خوشگل...هوممم...
کف دستاشو بهم میزنه (باطعنه): بهت تبریک میگم کامران با باسن افتادی تواستخر عسل..
کامران (با حرص):خدالعنتت کنه ناصر، گند زدی به همه چی...
باتموم شدن حرفش بازومو میکشه وبه سمت سالن برمیگردیم درهمین حین تندتند میگه:_(برگرد داخل من یه کم دیگه میام،زیادم نگران نباش همه چی اوکیه هیچ اتفاق بدیم قرارنیست بیفته!)
به طور ناگهانی می ایستم وبازومو از دستش خلاص میکنم
برمیگردم نگاهی به ناصر که دست تو جیبش فرو کرده وهمچنان به من خیره ست میندازم و در آخر بی هیچ حرفی ترکشون میکنم
اینبار به جای فرار از کیخسرو با میل قلبی به سمتش میرم

آنقدر به کیخسرو زل میزنم تا متوجه سنگینی نگاهم میشه
اشاره میکنم تا به خلوت و دنج ترین بخش سالن یعنی جایگاه عروس و داماد بیاد
از جاش بلند میشه و آروم آروم به سمتم میاد
چشم از قدم هاش برمیدارم وبه زمین خیره میشم،بالاخره بهم میرسه وکنارم میشینه
چند ثانیه ای به سکوت میگذره
در آخر به حرف میام(بالحنی مضطربانه) :_یه نفر ب اسم ناصر اومده بود اینجا!
(با خونسردی)جواب میده: میدونم...
سرمو به طرفش میچرخونم و بهش نگاه میکنم که گره کرواتشو شل میکنه
-داشت باکامران دعوا میکرد...!
صورتش بی هیچ حالتی همچنان خونسرد بود
_معلومه خیلی ازت متنفره همینطورم از من...باید نگرانش باشم؟؟
یکدفعه حالتش تغییر میکنه بازومو چنگ میزنه و زیرگوشم میگه:_تنها چیزی که باید درموردش نگران باشی منم، ناصر خرکیه؟
(فشار دستش رو بیشتر میکنه وبا لحنی خشن تر):_دختره ی خیره سر یه بار لی لی به لالات گذاشتم فکر کردی آدمی؟ مثل اینکه هنوز دوزاریت نیفتاده تو مال منی...من خریدمت... واسه تک تک سلولای بدنت پول خرج کردم حالا واسه من ادا درمیاری؟ قیافتو شبیه کسایی میکنی که انگار تو مجلس ختم ننشون نشستن...فکر آبروی من نیستی...خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم زندگی قبلیتو فراموش میکنی میشی صبازارع! بیخیال همه گند دماغیا و ادا اطوارت میشی...قرار نیست ناز کنی وکامران نازتو بخره...همه ی این مسخره بازیا واسه اون تجارته...اینقدر بهش امتیاز دادم که راضی به ازدواج شده!اصلا چیزی تو اون کله پوکت فرو میره یا نه؟؟


#قسمت_نهم

هر دقیقه ای که از غیبتش میگذشت به اضطرابم افزوده میشد
همچنان گیج و منگ بودم و درکی از اتفاقات پیرامونم نداشتم .
در جواب کساییکه هر از گاهی به قصد تبریک و آرزوی خوشبختی به طرفم میومدن مثل گوسفند سر تکون میدادم و لبخندهای مصنوعی حواله شون میکردم
خودمم احساس میکردم که لبخندهام بی روح تر و یخ زده تر از هر عروسکیه!
کنجکاوم بدونم چه کسی به خودش جرئت داده اژدهای خفته رو بیدار کنه ؟
مردی که از او برایم گفته بودند تهی تر از آن بود که اتفاقات عادی باعث فوران احساساتش شود ...
از روی تشویش و نگرانی داخل لبمو میجوم و با ناخونام بازی میکنم
از اعماق وجودم ترس مثل پیچکی رشد میکنه و به تدریج به کل وجودم تسلط پیدا میکنه
با دیدن کیخسرو که عزمش رو جزم کرده و با توپ پر و ابروهای گره خورده داره به سمتم میاد با هول و ولا می ایستم
به چپ و راستم نگاه میکنم تا جایی رو برای پناه گرفتن پیدا کنم
در آخر تصمیم میگیرم راهی که کامران رفته رو دنبال کنم گوشه ی دامنمو به دست میگیرم تاباعث سقوطم به زمین نشه وتندتند قدم برمیدارم که خودمو تا جای ممکن ازفرشته ی دیوصفت دورکنم
با خارج شدن از سالن هجوم سوز و سرمای پاییزی درونم رو میلرزنه و بازوهای لختمو درآغوش میکشم
ازدور کامران و مرد ناشناسیو میبینم که درحال مجادله هستند
هراسان قدم برمیدارم تا جایی که صداها قابل فهم بشن
مرد ناآشنا (در حالیکه از شدت خشم نفس نفس میزند )با فریاد میگوید _کی وقت کردی اینقدر حرومزاده بشی کامران؟ هم پیاله شدن با حیوونی مثل کیخسرو انقدر بهت مزه داد که رفتی خواهرشو گرفتی؟
قدم قدم نزدیکشون میشم و صدای تق تق کفشم در فضا میپیچه اما اونا آنقدر گرم جرو بحث هستن که متوجه حضورم نمیشن
کامران (با خشم فرو خورده و از میان فک بهم فشرده اش)_ صدای لعنتیتو بیار پایین ... چرا فکر میکنی باید به تو جواب پس بدم ؟
مرد کنترلشو از دست میده و به سمت کامران خیز برمیداره و یقه ی پیراهنشو تو دستش مچاله میکنه با چشمای گشاد شده به کامران خیره میشه (با صدایی که انگار به گذشته های دور سفر کرده )
_ مرد ناحسابی منو تو باهم رفیق بودیم باید اینجوری به من نارو بزنی؟
کامران با گفتن جمله ی تو هیچی نمیدونی خودشو از دست مرد رها میکنه و اونو به عقب هل میده
مرد( دوباره فریاد میزنه) _چیو نمیدونم ...هاان؟ چیو؟؟


#قسمت_هشتم

به طرف پارچ و لیوان روی میز میره و برام یه لیوان آب میریزه و میاره ...
بعد از خوردن آب کمی حالم سرجاش میاد ، ازش تشکر کوتاهی میکنم .
کامران(خوشحال):_ تو شبا هم با آرایش میخوابی؟ عجب دختری هستی !
هاج و واج نگاهش میکنم
یه شاخه گل رز سفید طرفم میگیره :_ اینم یه شاخه گل برای شما ... فعلا سفید آوردم قرمزو گذاشتم اگه یه روزی عاشقت شدم بیارم ...
گل رو از دستش میگیرم
کامران(با مهربانی):_ پاشو دست و صورتتو بشور ،من پایین منتظرتم....

×××
《یکماه بعد 》

دلیل اینکه دوباره به تنم لباس عروس داده رو نمیدونم هر چه اصرار کردم مهمونی و تشریفات الکی لازم نیست بازم حرف خودشو زد ...
به بهونه ی اینکه اقوام نزدیکش در جشن عروسی قبلی حضور نداشتن بار دیگه بقیه ی مهمان ها رو به ضیافتش کشونده...
تا اندازه ای هم راست میگفت چون عروسیِ ماه قبل فقط خودش بود و پدر و مادرش بهمراه چند دوست ! اما الان نیمی از مهمان ها از طرف خانواده ی داماده !!!
امروز حال کیخسرو هم خوب بود و کبکش خروس میخوند!
با چشم دنبالش میگردم همراه دو زن و مرد در دور ترین نقطه ی تالار نشسته، حرفای دیشبش یادم میاد :《باید تو خونه دنبال اسناد و مدارکی باشی که مطمئنم تو اون خونه ست ولی هیچکس نمیدونه کجا قایمشون کرده ، نفوذی هایی هم که تو اون خونه فرستادم راه به جایی نبردن 》

_دیوی در لباس فرشته ...
رشته ی افکارمو پاره میکنه چشم از کیخسرو برمیدارم
کامران با لبخند دندون نما به کیخسرو اشاره میکنه: داداشتو میگم ...
گول ظاهر قابل قبول و لباسای خوبشو نخور

پس این حس نفرت دو طرفه ست ! فقط کامران کمتر ابراز و بیانش میکنه !
(به طرفداری از کیخسرو ) :_ یادت باشه فعلا با خواهر همون مرد فرشته نما ازدواج کردی !
لبخند زورکی میزنه و جوابی نمیده
هر دو در افکار خود غرق میشیم خدا عالمه که اون به چه چیزی فکر میکنه ولی من درگیر اینم که چطور خودمو از این مخمصه نجات بدم
مرد هیکلی و سیاه پوشی نفس زنان و با عجله خودشو به ما میرسونه و دم گوش کامران چیزی زمزمه میکنه
حتی با تلاشی که برای شنیدن میکنم قادر به فهمیدن اون چیزی که میگه نیستم
کامران شوک زده از جاش بلند میشه برای بار اول اونو عصبی میبینم جوری که بین ابروهاش پیوند افتاده و دستشو مشت کرده
اجازه نمیده کلمه ای به زبون بیارم
کامران :_ همینجا بشین ...زود برمیگردم
بسرعت با قدم های بلند از سالن خارج میشه و من بهت زده به جای خالیش خیره میشم


#قسمت_هفتم

احساس بی حالی و گرفتگی میکنم روتخت دراز میکشم چشمامو میبندم و به اتفاقات امروز فکر میکنم
به کامران خوش خیال با اون لبخند عصبی کننده و رو مخش ..
به کیخسرو که کامرانو دشمن خودش میدونه و میخواد از طریق من بهش ضرر و زیان برسونه...
تو این مدت بو بردم کیخسرو خیلی چیزا رو از من مخفی کرده !
فقط حرفایی که برای همه معلوم و رو بوده رو بازگو کرده نه اون مجهولاتی که داره مخمو میخوره...
اشتباه من اونجایی بود که بدون تحقیق ،بدون اینکه بفهمم طرف مقابلم کیه وارد این بازی مسخره شدم !
اگه بتونم دلیل و بهونه ی خوبی جور کنم و از این بازی کسل کننده فاصله بگیرم عالی میشه اما تهدیدهای کیخسرو کارو برام سخت کرده !

وقتی به تهش فکر میکنم دچار تشویش و نگرانی میشم و دلشوره ی بدی سراغم میاد ، درست مثل الان !!
و این اضطراب بی خوابم میکنه ....
ممکنه روزی برسه منبع آرامشی پیدا کنم و این روزای بد و ناخوش تموم شه؟
از داخل کشو قرص آرام بخش قوی ای رو برمیدارم و میخورم به امید اینکه وقتی بیدار میشم از شر این آشفتگی روحی و روانی خلاص شده باشم...
×××

_مامان ؟ مامان! توروخدا یکی بیاد کمک کنه ... مامانم داره میسوزه ...نجاتش بدین ...
هر چی میگذره شعله ی آتیش بیشتر میشه و شانس نجات مامان و آرمان کمتر
صدای جیغ های گوشخراش مامانم قطع شده و فقط آتیشه که قدرتشو به رخم میکشه!
کیخسرو رو میبینم با یه چوب که سرش آتیش روشنه به طرفم میاد ،چوب در حال سوختنو دستم میده
_اگه نشد باید بُکشیش ...باید آتیشش بزنی ...
به پشت سرم اشاره میکنه ، برمیگردم و کامرانو میبینم مثل همیشه لبخند رو لباشه !
_باید بُکشی تا کشته نشی...
بطرف کامران هُلم میده
محکمتر داد میزنه :_ باید بُکشی تا کشته نشی
گریه کنان به طرف کامران میرم ،سرجاش وایستاده وتکون نمیخوره فقط با چشمایی پر حرف نگاهم میکنه
نه... من آدمکش نیستم...من قاتل نیستم ...
وسط راه چوب و میندازم زمین و به طرف آتیشی که داره زندگیمو خاکستر میکنه میدوم چشمامو میبندم ،مثل دیوونه ها هم میخندم و هم اشک میریزم ...

کامران :_ هی دختره ...چته ؟ پاشو دوساعته منو پایین علاف خودت کردی !
با گیجی و هق هق از خواب میپرم ، چشمای اشکیمو که باز میکنم کامرانو نشسته کنار تختم میبینم
کامران(بالبخندی شرور ) :_ بعدا که روبراه شدی تعریف کن که چی خواب دیدی ...
صداش ضعیف به گوشم میرسه ، دهنم خشک شده آهسته لب میزنم :_ آب ...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

120

obunachilar
Kanal statistikasi