#قسمت_دهم
به قدری حواسم پرت حرفاشون شده بود که از دامن بلندم غافل شده وروی زمین میوفتم
ناله ای ازته گلو میکنم لب غرق در رژمو گاز میگیرم وطعم بد رژ، دهانمو پرمیکنه.
باعجزبه صورت آشفته ی کامران نگاه میکنم که باعث میشه طرفم بیاد وکمک کنه تا بایستم
به سختی روی پاهام قرارمیگیرم و(باگیجی میگم):دیرکردی نگرانت شدم بخاطر همین ..بخاطر همین...
چشمای زهرآگین مرد باعث میشه حرف دیگه ای به زبون نیارم و قلب تپش گرفته ام تبدیل به کانون احساسات بد و ناراحت کننده بشه
مردباحالت تحقیر آمیزی سرتاپامو نگاه میکنه ( باصدای گرفته)_این توضیح میده که چرا رفتی سراغ خواهر خسرو،یه جورایی یه تیرو دونشون بوده مگه نه؟ برادرزن پولدار...زن خوشگل...هوممم...
کف دستاشو بهم میزنه (باطعنه): بهت تبریک میگم کامران با باسن افتادی تواستخر عسل..
کامران (با حرص):خدالعنتت کنه ناصر، گند زدی به همه چی...
باتموم شدن حرفش بازومو میکشه وبه سمت سالن برمیگردیم درهمین حین تندتند میگه:_(برگرد داخل من یه کم دیگه میام،زیادم نگران نباش همه چی اوکیه هیچ اتفاق بدیم قرارنیست بیفته!)
به طور ناگهانی می ایستم وبازومو از دستش خلاص میکنم
برمیگردم نگاهی به ناصر که دست تو جیبش فرو کرده وهمچنان به من خیره ست میندازم و در آخر بی هیچ حرفی ترکشون میکنم
اینبار به جای فرار از کیخسرو با میل قلبی به سمتش میرم
آنقدر به کیخسرو زل میزنم تا متوجه سنگینی نگاهم میشه
اشاره میکنم تا به خلوت و دنج ترین بخش سالن یعنی جایگاه عروس و داماد بیاد
از جاش بلند میشه و آروم آروم به سمتم میاد
چشم از قدم هاش برمیدارم وبه زمین خیره میشم،بالاخره بهم میرسه وکنارم میشینه
چند ثانیه ای به سکوت میگذره
در آخر به حرف میام(بالحنی مضطربانه) :_یه نفر ب اسم ناصر اومده بود اینجا!
(با خونسردی)جواب میده: میدونم...
سرمو به طرفش میچرخونم و بهش نگاه میکنم که گره کرواتشو شل میکنه
-داشت باکامران دعوا میکرد...!
صورتش بی هیچ حالتی همچنان خونسرد بود
_معلومه خیلی ازت متنفره همینطورم از من...باید نگرانش باشم؟؟
یکدفعه حالتش تغییر میکنه بازومو چنگ میزنه و زیرگوشم میگه:_تنها چیزی که باید درموردش نگران باشی منم، ناصر خرکیه؟
(فشار دستش رو بیشتر میکنه وبا لحنی خشن تر):_دختره ی خیره سر یه بار لی لی به لالات گذاشتم فکر کردی آدمی؟ مثل اینکه هنوز دوزاریت نیفتاده تو مال منی...من خریدمت... واسه تک تک سلولای بدنت پول خرج کردم حالا واسه من ادا درمیاری؟ قیافتو شبیه کسایی میکنی که انگار تو مجلس ختم ننشون نشستن...فکر آبروی من نیستی...خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم زندگی قبلیتو فراموش میکنی میشی صبازارع! بیخیال همه گند دماغیا و ادا اطوارت میشی...قرار نیست ناز کنی وکامران نازتو بخره...همه ی این مسخره بازیا واسه اون تجارته...اینقدر بهش امتیاز دادم که راضی به ازدواج شده!اصلا چیزی تو اون کله پوکت فرو میره یا نه؟؟
به قدری حواسم پرت حرفاشون شده بود که از دامن بلندم غافل شده وروی زمین میوفتم
ناله ای ازته گلو میکنم لب غرق در رژمو گاز میگیرم وطعم بد رژ، دهانمو پرمیکنه.
باعجزبه صورت آشفته ی کامران نگاه میکنم که باعث میشه طرفم بیاد وکمک کنه تا بایستم
به سختی روی پاهام قرارمیگیرم و(باگیجی میگم):دیرکردی نگرانت شدم بخاطر همین ..بخاطر همین...
چشمای زهرآگین مرد باعث میشه حرف دیگه ای به زبون نیارم و قلب تپش گرفته ام تبدیل به کانون احساسات بد و ناراحت کننده بشه
مردباحالت تحقیر آمیزی سرتاپامو نگاه میکنه ( باصدای گرفته)_این توضیح میده که چرا رفتی سراغ خواهر خسرو،یه جورایی یه تیرو دونشون بوده مگه نه؟ برادرزن پولدار...زن خوشگل...هوممم...
کف دستاشو بهم میزنه (باطعنه): بهت تبریک میگم کامران با باسن افتادی تواستخر عسل..
کامران (با حرص):خدالعنتت کنه ناصر، گند زدی به همه چی...
باتموم شدن حرفش بازومو میکشه وبه سمت سالن برمیگردیم درهمین حین تندتند میگه:_(برگرد داخل من یه کم دیگه میام،زیادم نگران نباش همه چی اوکیه هیچ اتفاق بدیم قرارنیست بیفته!)
به طور ناگهانی می ایستم وبازومو از دستش خلاص میکنم
برمیگردم نگاهی به ناصر که دست تو جیبش فرو کرده وهمچنان به من خیره ست میندازم و در آخر بی هیچ حرفی ترکشون میکنم
اینبار به جای فرار از کیخسرو با میل قلبی به سمتش میرم
آنقدر به کیخسرو زل میزنم تا متوجه سنگینی نگاهم میشه
اشاره میکنم تا به خلوت و دنج ترین بخش سالن یعنی جایگاه عروس و داماد بیاد
از جاش بلند میشه و آروم آروم به سمتم میاد
چشم از قدم هاش برمیدارم وبه زمین خیره میشم،بالاخره بهم میرسه وکنارم میشینه
چند ثانیه ای به سکوت میگذره
در آخر به حرف میام(بالحنی مضطربانه) :_یه نفر ب اسم ناصر اومده بود اینجا!
(با خونسردی)جواب میده: میدونم...
سرمو به طرفش میچرخونم و بهش نگاه میکنم که گره کرواتشو شل میکنه
-داشت باکامران دعوا میکرد...!
صورتش بی هیچ حالتی همچنان خونسرد بود
_معلومه خیلی ازت متنفره همینطورم از من...باید نگرانش باشم؟؟
یکدفعه حالتش تغییر میکنه بازومو چنگ میزنه و زیرگوشم میگه:_تنها چیزی که باید درموردش نگران باشی منم، ناصر خرکیه؟
(فشار دستش رو بیشتر میکنه وبا لحنی خشن تر):_دختره ی خیره سر یه بار لی لی به لالات گذاشتم فکر کردی آدمی؟ مثل اینکه هنوز دوزاریت نیفتاده تو مال منی...من خریدمت... واسه تک تک سلولای بدنت پول خرج کردم حالا واسه من ادا درمیاری؟ قیافتو شبیه کسایی میکنی که انگار تو مجلس ختم ننشون نشستن...فکر آبروی من نیستی...خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم زندگی قبلیتو فراموش میکنی میشی صبازارع! بیخیال همه گند دماغیا و ادا اطوارت میشی...قرار نیست ناز کنی وکامران نازتو بخره...همه ی این مسخره بازیا واسه اون تجارته...اینقدر بهش امتیاز دادم که راضی به ازدواج شده!اصلا چیزی تو اون کله پوکت فرو میره یا نه؟؟