#قسمت_نهم
هر دقیقه ای که از غیبتش میگذشت به اضطرابم افزوده میشد
همچنان گیج و منگ بودم و درکی از اتفاقات پیرامونم نداشتم .
در جواب کساییکه هر از گاهی به قصد تبریک و آرزوی خوشبختی به طرفم میومدن مثل گوسفند سر تکون میدادم و لبخندهای مصنوعی حواله شون میکردم
خودمم احساس میکردم که لبخندهام بی روح تر و یخ زده تر از هر عروسکیه!
کنجکاوم بدونم چه کسی به خودش جرئت داده اژدهای خفته رو بیدار کنه ؟
مردی که از او برایم گفته بودند تهی تر از آن بود که اتفاقات عادی باعث فوران احساساتش شود ...
از روی تشویش و نگرانی داخل لبمو میجوم و با ناخونام بازی میکنم
از اعماق وجودم ترس مثل پیچکی رشد میکنه و به تدریج به کل وجودم تسلط پیدا میکنه
با دیدن کیخسرو که عزمش رو جزم کرده و با توپ پر و ابروهای گره خورده داره به سمتم میاد با هول و ولا می ایستم
به چپ و راستم نگاه میکنم تا جایی رو برای پناه گرفتن پیدا کنم
در آخر تصمیم میگیرم راهی که کامران رفته رو دنبال کنم گوشه ی دامنمو به دست میگیرم تاباعث سقوطم به زمین نشه وتندتند قدم برمیدارم که خودمو تا جای ممکن ازفرشته ی دیوصفت دورکنم
با خارج شدن از سالن هجوم سوز و سرمای پاییزی درونم رو میلرزنه و بازوهای لختمو درآغوش میکشم
ازدور کامران و مرد ناشناسیو میبینم که درحال مجادله هستند
هراسان قدم برمیدارم تا جایی که صداها قابل فهم بشن
مرد ناآشنا (در حالیکه از شدت خشم نفس نفس میزند )با فریاد میگوید _کی وقت کردی اینقدر حرومزاده بشی کامران؟ هم پیاله شدن با حیوونی مثل کیخسرو انقدر بهت مزه داد که رفتی خواهرشو گرفتی؟
قدم قدم نزدیکشون میشم و صدای تق تق کفشم در فضا میپیچه اما اونا آنقدر گرم جرو بحث هستن که متوجه حضورم نمیشن
کامران (با خشم فرو خورده و از میان فک بهم فشرده اش)_ صدای لعنتیتو بیار پایین ... چرا فکر میکنی باید به تو جواب پس بدم ؟
مرد کنترلشو از دست میده و به سمت کامران خیز برمیداره و یقه ی پیراهنشو تو دستش مچاله میکنه با چشمای گشاد شده به کامران خیره میشه (با صدایی که انگار به گذشته های دور سفر کرده )
_ مرد ناحسابی منو تو باهم رفیق بودیم باید اینجوری به من نارو بزنی؟
کامران با گفتن جمله ی تو هیچی نمیدونی خودشو از دست مرد رها میکنه و اونو به عقب هل میده
مرد( دوباره فریاد میزنه) _چیو نمیدونم ...هاان؟ چیو؟؟
هر دقیقه ای که از غیبتش میگذشت به اضطرابم افزوده میشد
همچنان گیج و منگ بودم و درکی از اتفاقات پیرامونم نداشتم .
در جواب کساییکه هر از گاهی به قصد تبریک و آرزوی خوشبختی به طرفم میومدن مثل گوسفند سر تکون میدادم و لبخندهای مصنوعی حواله شون میکردم
خودمم احساس میکردم که لبخندهام بی روح تر و یخ زده تر از هر عروسکیه!
کنجکاوم بدونم چه کسی به خودش جرئت داده اژدهای خفته رو بیدار کنه ؟
مردی که از او برایم گفته بودند تهی تر از آن بود که اتفاقات عادی باعث فوران احساساتش شود ...
از روی تشویش و نگرانی داخل لبمو میجوم و با ناخونام بازی میکنم
از اعماق وجودم ترس مثل پیچکی رشد میکنه و به تدریج به کل وجودم تسلط پیدا میکنه
با دیدن کیخسرو که عزمش رو جزم کرده و با توپ پر و ابروهای گره خورده داره به سمتم میاد با هول و ولا می ایستم
به چپ و راستم نگاه میکنم تا جایی رو برای پناه گرفتن پیدا کنم
در آخر تصمیم میگیرم راهی که کامران رفته رو دنبال کنم گوشه ی دامنمو به دست میگیرم تاباعث سقوطم به زمین نشه وتندتند قدم برمیدارم که خودمو تا جای ممکن ازفرشته ی دیوصفت دورکنم
با خارج شدن از سالن هجوم سوز و سرمای پاییزی درونم رو میلرزنه و بازوهای لختمو درآغوش میکشم
ازدور کامران و مرد ناشناسیو میبینم که درحال مجادله هستند
هراسان قدم برمیدارم تا جایی که صداها قابل فهم بشن
مرد ناآشنا (در حالیکه از شدت خشم نفس نفس میزند )با فریاد میگوید _کی وقت کردی اینقدر حرومزاده بشی کامران؟ هم پیاله شدن با حیوونی مثل کیخسرو انقدر بهت مزه داد که رفتی خواهرشو گرفتی؟
قدم قدم نزدیکشون میشم و صدای تق تق کفشم در فضا میپیچه اما اونا آنقدر گرم جرو بحث هستن که متوجه حضورم نمیشن
کامران (با خشم فرو خورده و از میان فک بهم فشرده اش)_ صدای لعنتیتو بیار پایین ... چرا فکر میکنی باید به تو جواب پس بدم ؟
مرد کنترلشو از دست میده و به سمت کامران خیز برمیداره و یقه ی پیراهنشو تو دستش مچاله میکنه با چشمای گشاد شده به کامران خیره میشه (با صدایی که انگار به گذشته های دور سفر کرده )
_ مرد ناحسابی منو تو باهم رفیق بودیم باید اینجوری به من نارو بزنی؟
کامران با گفتن جمله ی تو هیچی نمیدونی خودشو از دست مرد رها میکنه و اونو به عقب هل میده
مرد( دوباره فریاد میزنه) _چیو نمیدونم ...هاان؟ چیو؟؟