#قسمت_هشتم
به طرف پارچ و لیوان روی میز میره و برام یه لیوان آب میریزه و میاره ...
بعد از خوردن آب کمی حالم سرجاش میاد ، ازش تشکر کوتاهی میکنم .
کامران(خوشحال):_ تو شبا هم با آرایش میخوابی؟ عجب دختری هستی !
هاج و واج نگاهش میکنم
یه شاخه گل رز سفید طرفم میگیره :_ اینم یه شاخه گل برای شما ... فعلا سفید آوردم قرمزو گذاشتم اگه یه روزی عاشقت شدم بیارم ...
گل رو از دستش میگیرم
کامران(با مهربانی):_ پاشو دست و صورتتو بشور ،من پایین منتظرتم....
×××
《یکماه بعد 》
دلیل اینکه دوباره به تنم لباس عروس داده رو نمیدونم هر چه اصرار کردم مهمونی و تشریفات الکی لازم نیست بازم حرف خودشو زد ...
به بهونه ی اینکه اقوام نزدیکش در جشن عروسی قبلی حضور نداشتن بار دیگه بقیه ی مهمان ها رو به ضیافتش کشونده...
تا اندازه ای هم راست میگفت چون عروسیِ ماه قبل فقط خودش بود و پدر و مادرش بهمراه چند دوست ! اما الان نیمی از مهمان ها از طرف خانواده ی داماده !!!
امروز حال کیخسرو هم خوب بود و کبکش خروس میخوند!
با چشم دنبالش میگردم همراه دو زن و مرد در دور ترین نقطه ی تالار نشسته، حرفای دیشبش یادم میاد :《باید تو خونه دنبال اسناد و مدارکی باشی که مطمئنم تو اون خونه ست ولی هیچکس نمیدونه کجا قایمشون کرده ، نفوذی هایی هم که تو اون خونه فرستادم راه به جایی نبردن 》
_دیوی در لباس فرشته ...
رشته ی افکارمو پاره میکنه چشم از کیخسرو برمیدارم
کامران با لبخند دندون نما به کیخسرو اشاره میکنه: داداشتو میگم ...
گول ظاهر قابل قبول و لباسای خوبشو نخور
پس این حس نفرت دو طرفه ست ! فقط کامران کمتر ابراز و بیانش میکنه !
(به طرفداری از کیخسرو ) :_ یادت باشه فعلا با خواهر همون مرد فرشته نما ازدواج کردی !
لبخند زورکی میزنه و جوابی نمیده
هر دو در افکار خود غرق میشیم خدا عالمه که اون به چه چیزی فکر میکنه ولی من درگیر اینم که چطور خودمو از این مخمصه نجات بدم
مرد هیکلی و سیاه پوشی نفس زنان و با عجله خودشو به ما میرسونه و دم گوش کامران چیزی زمزمه میکنه
حتی با تلاشی که برای شنیدن میکنم قادر به فهمیدن اون چیزی که میگه نیستم
کامران شوک زده از جاش بلند میشه برای بار اول اونو عصبی میبینم جوری که بین ابروهاش پیوند افتاده و دستشو مشت کرده
اجازه نمیده کلمه ای به زبون بیارم
کامران :_ همینجا بشین ...زود برمیگردم
بسرعت با قدم های بلند از سالن خارج میشه و من بهت زده به جای خالیش خیره میشم
به طرف پارچ و لیوان روی میز میره و برام یه لیوان آب میریزه و میاره ...
بعد از خوردن آب کمی حالم سرجاش میاد ، ازش تشکر کوتاهی میکنم .
کامران(خوشحال):_ تو شبا هم با آرایش میخوابی؟ عجب دختری هستی !
هاج و واج نگاهش میکنم
یه شاخه گل رز سفید طرفم میگیره :_ اینم یه شاخه گل برای شما ... فعلا سفید آوردم قرمزو گذاشتم اگه یه روزی عاشقت شدم بیارم ...
گل رو از دستش میگیرم
کامران(با مهربانی):_ پاشو دست و صورتتو بشور ،من پایین منتظرتم....
×××
《یکماه بعد 》
دلیل اینکه دوباره به تنم لباس عروس داده رو نمیدونم هر چه اصرار کردم مهمونی و تشریفات الکی لازم نیست بازم حرف خودشو زد ...
به بهونه ی اینکه اقوام نزدیکش در جشن عروسی قبلی حضور نداشتن بار دیگه بقیه ی مهمان ها رو به ضیافتش کشونده...
تا اندازه ای هم راست میگفت چون عروسیِ ماه قبل فقط خودش بود و پدر و مادرش بهمراه چند دوست ! اما الان نیمی از مهمان ها از طرف خانواده ی داماده !!!
امروز حال کیخسرو هم خوب بود و کبکش خروس میخوند!
با چشم دنبالش میگردم همراه دو زن و مرد در دور ترین نقطه ی تالار نشسته، حرفای دیشبش یادم میاد :《باید تو خونه دنبال اسناد و مدارکی باشی که مطمئنم تو اون خونه ست ولی هیچکس نمیدونه کجا قایمشون کرده ، نفوذی هایی هم که تو اون خونه فرستادم راه به جایی نبردن 》
_دیوی در لباس فرشته ...
رشته ی افکارمو پاره میکنه چشم از کیخسرو برمیدارم
کامران با لبخند دندون نما به کیخسرو اشاره میکنه: داداشتو میگم ...
گول ظاهر قابل قبول و لباسای خوبشو نخور
پس این حس نفرت دو طرفه ست ! فقط کامران کمتر ابراز و بیانش میکنه !
(به طرفداری از کیخسرو ) :_ یادت باشه فعلا با خواهر همون مرد فرشته نما ازدواج کردی !
لبخند زورکی میزنه و جوابی نمیده
هر دو در افکار خود غرق میشیم خدا عالمه که اون به چه چیزی فکر میکنه ولی من درگیر اینم که چطور خودمو از این مخمصه نجات بدم
مرد هیکلی و سیاه پوشی نفس زنان و با عجله خودشو به ما میرسونه و دم گوش کامران چیزی زمزمه میکنه
حتی با تلاشی که برای شنیدن میکنم قادر به فهمیدن اون چیزی که میگه نیستم
کامران شوک زده از جاش بلند میشه برای بار اول اونو عصبی میبینم جوری که بین ابروهاش پیوند افتاده و دستشو مشت کرده
اجازه نمیده کلمه ای به زبون بیارم
کامران :_ همینجا بشین ...زود برمیگردم
بسرعت با قدم های بلند از سالن خارج میشه و من بهت زده به جای خالیش خیره میشم