🔸 قهرمان زابلی🔸
(حسین خمکی)
بخش دوم
🔸در نیمه ی دوم دهه ی چهل بود که قهرمان زابلی ، به جز شرکت در مراسم دولتی و ملی چهار آبان و بیست و هشتم مرداد ، روز نجات آذربایجان و سالگرد فرمان مشروطیت و ...برای گذران زندگی و امرار معاش خویش در گوشه و کنار زابل ، به ویژه بازارچه قایمی ، معرکه می گرفت و به کارهای قهرمانی مانند پاره کردن زنجیر و گذشتن از حلقه و رفتن زیر بار وزنه های سنگین ، می پرداخت ؛ هرچند حرفه ی اصلی حسین خمکی ، خرید مرغ و خروس و جوجه از روستا ها و فروش آن ها در شهر بود.
🔸مشتری این معرکه ها ، به ویژه کارهای پهلوانی،بیشتر دانش آموزانی بودند که به محض تعطیلی مدرسه های شان ، یک راست به بازارچه ی قایمی می رفتند تا تماشاگر برنامه های متنوع پرده خوانی ، نمایش مار ، چشم بندانی ، پته بازی ، مجل بازی ، به ویژه کارهای محیرالعقول قهرمانی پهلوان زابلی باشند ،
🔸بجز دانش آموزان ، کارگران ، بازاریان و برخی خانواده ها نیز ، به این کارها اقبال نشان می دادند.
🔸معرکه ی قهرمان زابلی ، از ساعت چهار بعدازظهر که مدرسه ها تعطیل می شد ، رونق بیشتری می گرفت.
در یکی از روزهای هفته ، قهرمان زابلی تنها میدان دار بازارچه ی قایمی بود.
🔸وقتی همراه همکلاسی ها به بازارچه رسیدیم ، او را در نقش جنگاوری می دیدم که داشت برای مبارزه با آهن و پولاد ، خودش را آماده می کرد.
🔸پس از چند حرکت نمایشی سنگین مثل پاره کردن زنجیر ، بلندکردن وزنه های سنگین ، قراردادن شانه در زیر وزنه های ۱۰ ، ۲۰ کیلویی که آن ها را به آسمان پرتاب می کرد ، نوبت به گذشتن از حلقه ی فلزی رسید،
🔸حلقه ای بسیار تنگ که اگر بدنی ورزیده و عضلانی نداشتی ، نمی توانستی از آن بگذری ، به ویژه برای کسانی که چاق بودند و شکم داشتند ، نزدیک شدن به آن جزو رویا ها به حساب می آمد.
🔸قهرمان زابلی ، با یک حرکت جانانه به جانب حلقه ، خیز برداشت ، ابتدا پای راست اش را از آن گذراند و سپس خم شد تا دست راست ، شانه ی راست و بالا تنه اش را از آن بگذراند و سپس پای چپ و نیم تنه ی چپ اش را عبور دهد.
🔸هرچه تلاش کرد تا پای چپ اش را درون حلقه جای دهد ، نتوانست ، گویی حلقه ، از همیشه تنگ تر شده بود ، انگار قهرمان زابلی آن روز آبگوشت بیشتری خورده بود و شکم اش بیشتر از بارهای قبل ، برآمده بود.
🔸چند بار خود را پیچ و تاب داد ، به خودش فشار آورد.بالاخره پای چپ و دست و شانه ی چپ را نیز درون حلقه جای داد ،اما نمی توانست قوس کمرش را از داخل حلقه عبور دهد.سر و دو دست و دو پای راست و چپ ، از حلقه گذشته بود ولی قوس کمر و باسن ، بیرون حلقه قرار گرفته بود.
🔸زور بیشتری زد ، در آن روز گرم و در برابر آفتاب سوزان زابل ، عرق از سرتاسر تن و بدن قهرمان سرازیر شده بود ، گویی از شنای درون ( نوبر آقا ) یا ( نورو ) برمی گشت.
نومیدانه ، سرش را بلند کرد و باصدای گرفته ای گفت : صلوات.
🔸همه یک صدا صلوات فرستادند.
بار دیگر زور زد اما حلقه ، یاری نمی کرد .
دوباره ، روبه حاضران کرد و صلواتی فرستاد ولی افاقه نکرد.
🔸با صدایی خفه و حالی خراب ، گفت : به نظرم درین مجلس ، آدم ناپاکی حضور دارد که کارم به درستی پیش نمی رود . لعنت به خرمگس معرکه!
و بازهم با تمام قوا به خود فشار آورد ، شاید حلقه را مغلوب کند ، اما نشد.
داشت در آن گرمای وحشتناک از حال می رفت.
این نخستین باری بود که قهرمان زابلی، مغلوب آهن و پولاد می شد.
🔸یکی از پیرمردان تماشاچی ، دلش به حال قهرمان زابلی سوخت و گفت:بنده خدا دارد بی هوش می شود ، گاری را بیاورید تا قهرمان را روی آن بگذاریم و پیش محمد جوشکار ببریم تا حلقه را از وسط قطع کند.
🔸یکی از بچه های تماشاچی، گاری یی را که درون بازارچه ی قایمی پارک شده بود تا در وقت لزوم ، روغن سیاه برای نانوایی سنگکی غلامعلی کیخا و آچاک بیاورد ، به راه انداخت و دو، سه نفر دیگر اینطرف و آن طرف حلقه را گرفتند و با یک یاعلی ، قهرمان را بلند کرده، داخل گاری گذاشتند.به سرعت و باشتاب هرچه تمام تر گاری را به چهار راه شهربانی رساندند و جمعیت تماشاچی صلوات گویان ، به دنبال گاری می دویدند.تا این که گاری به تنها جوشکاری و کاربیت کاری زابل که بعد از اداره پست و در همسایگی بهداری قرار داشت، رسید.
ازبس حلقه ی روی گاری به اینور و اونور ، تاب خورده بود ، بدن عرق کرده ی قهرمان زابلی ، با روغن های سیاه کوره ها و نانوایی ها ، سیاه شده بود،آن گونه که نمی توانستی قهرمان را بشناسی.
🔸وقتی به جوشکاری رسیدیم ، سه،چهارنفر حلقه را گرفتند و از گاری پیاده کردند، جوشکار پیش آمد و طوری که بدن قهرمان نسوزد،با یک خال جوش ،حلقه را پاره کرد.
🔸قهرمان زابلی ، بلند شد ، مشتی روی سینه اش کوبید و باصدای بلند گفت:
حسین خمکی!
🔸تو را چه به قهرمانی ، برو جوجه فروشی ات را بچسب!
ادامه دارد
✍ استاد ابراهیم سرحدی
درکانال عشق سیستو عضو شوید
✅ «عشق سیستو»
🌹 @ESHGHE30STO
(حسین خمکی)
بخش دوم
🔸در نیمه ی دوم دهه ی چهل بود که قهرمان زابلی ، به جز شرکت در مراسم دولتی و ملی چهار آبان و بیست و هشتم مرداد ، روز نجات آذربایجان و سالگرد فرمان مشروطیت و ...برای گذران زندگی و امرار معاش خویش در گوشه و کنار زابل ، به ویژه بازارچه قایمی ، معرکه می گرفت و به کارهای قهرمانی مانند پاره کردن زنجیر و گذشتن از حلقه و رفتن زیر بار وزنه های سنگین ، می پرداخت ؛ هرچند حرفه ی اصلی حسین خمکی ، خرید مرغ و خروس و جوجه از روستا ها و فروش آن ها در شهر بود.
🔸مشتری این معرکه ها ، به ویژه کارهای پهلوانی،بیشتر دانش آموزانی بودند که به محض تعطیلی مدرسه های شان ، یک راست به بازارچه ی قایمی می رفتند تا تماشاگر برنامه های متنوع پرده خوانی ، نمایش مار ، چشم بندانی ، پته بازی ، مجل بازی ، به ویژه کارهای محیرالعقول قهرمانی پهلوان زابلی باشند ،
🔸بجز دانش آموزان ، کارگران ، بازاریان و برخی خانواده ها نیز ، به این کارها اقبال نشان می دادند.
🔸معرکه ی قهرمان زابلی ، از ساعت چهار بعدازظهر که مدرسه ها تعطیل می شد ، رونق بیشتری می گرفت.
در یکی از روزهای هفته ، قهرمان زابلی تنها میدان دار بازارچه ی قایمی بود.
🔸وقتی همراه همکلاسی ها به بازارچه رسیدیم ، او را در نقش جنگاوری می دیدم که داشت برای مبارزه با آهن و پولاد ، خودش را آماده می کرد.
🔸پس از چند حرکت نمایشی سنگین مثل پاره کردن زنجیر ، بلندکردن وزنه های سنگین ، قراردادن شانه در زیر وزنه های ۱۰ ، ۲۰ کیلویی که آن ها را به آسمان پرتاب می کرد ، نوبت به گذشتن از حلقه ی فلزی رسید،
🔸حلقه ای بسیار تنگ که اگر بدنی ورزیده و عضلانی نداشتی ، نمی توانستی از آن بگذری ، به ویژه برای کسانی که چاق بودند و شکم داشتند ، نزدیک شدن به آن جزو رویا ها به حساب می آمد.
🔸قهرمان زابلی ، با یک حرکت جانانه به جانب حلقه ، خیز برداشت ، ابتدا پای راست اش را از آن گذراند و سپس خم شد تا دست راست ، شانه ی راست و بالا تنه اش را از آن بگذراند و سپس پای چپ و نیم تنه ی چپ اش را عبور دهد.
🔸هرچه تلاش کرد تا پای چپ اش را درون حلقه جای دهد ، نتوانست ، گویی حلقه ، از همیشه تنگ تر شده بود ، انگار قهرمان زابلی آن روز آبگوشت بیشتری خورده بود و شکم اش بیشتر از بارهای قبل ، برآمده بود.
🔸چند بار خود را پیچ و تاب داد ، به خودش فشار آورد.بالاخره پای چپ و دست و شانه ی چپ را نیز درون حلقه جای داد ،اما نمی توانست قوس کمرش را از داخل حلقه عبور دهد.سر و دو دست و دو پای راست و چپ ، از حلقه گذشته بود ولی قوس کمر و باسن ، بیرون حلقه قرار گرفته بود.
🔸زور بیشتری زد ، در آن روز گرم و در برابر آفتاب سوزان زابل ، عرق از سرتاسر تن و بدن قهرمان سرازیر شده بود ، گویی از شنای درون ( نوبر آقا ) یا ( نورو ) برمی گشت.
نومیدانه ، سرش را بلند کرد و باصدای گرفته ای گفت : صلوات.
🔸همه یک صدا صلوات فرستادند.
بار دیگر زور زد اما حلقه ، یاری نمی کرد .
دوباره ، روبه حاضران کرد و صلواتی فرستاد ولی افاقه نکرد.
🔸با صدایی خفه و حالی خراب ، گفت : به نظرم درین مجلس ، آدم ناپاکی حضور دارد که کارم به درستی پیش نمی رود . لعنت به خرمگس معرکه!
و بازهم با تمام قوا به خود فشار آورد ، شاید حلقه را مغلوب کند ، اما نشد.
داشت در آن گرمای وحشتناک از حال می رفت.
این نخستین باری بود که قهرمان زابلی، مغلوب آهن و پولاد می شد.
🔸یکی از پیرمردان تماشاچی ، دلش به حال قهرمان زابلی سوخت و گفت:بنده خدا دارد بی هوش می شود ، گاری را بیاورید تا قهرمان را روی آن بگذاریم و پیش محمد جوشکار ببریم تا حلقه را از وسط قطع کند.
🔸یکی از بچه های تماشاچی، گاری یی را که درون بازارچه ی قایمی پارک شده بود تا در وقت لزوم ، روغن سیاه برای نانوایی سنگکی غلامعلی کیخا و آچاک بیاورد ، به راه انداخت و دو، سه نفر دیگر اینطرف و آن طرف حلقه را گرفتند و با یک یاعلی ، قهرمان را بلند کرده، داخل گاری گذاشتند.به سرعت و باشتاب هرچه تمام تر گاری را به چهار راه شهربانی رساندند و جمعیت تماشاچی صلوات گویان ، به دنبال گاری می دویدند.تا این که گاری به تنها جوشکاری و کاربیت کاری زابل که بعد از اداره پست و در همسایگی بهداری قرار داشت، رسید.
ازبس حلقه ی روی گاری به اینور و اونور ، تاب خورده بود ، بدن عرق کرده ی قهرمان زابلی ، با روغن های سیاه کوره ها و نانوایی ها ، سیاه شده بود،آن گونه که نمی توانستی قهرمان را بشناسی.
🔸وقتی به جوشکاری رسیدیم ، سه،چهارنفر حلقه را گرفتند و از گاری پیاده کردند، جوشکار پیش آمد و طوری که بدن قهرمان نسوزد،با یک خال جوش ،حلقه را پاره کرد.
🔸قهرمان زابلی ، بلند شد ، مشتی روی سینه اش کوبید و باصدای بلند گفت:
حسین خمکی!
🔸تو را چه به قهرمانی ، برو جوجه فروشی ات را بچسب!
ادامه دارد
✍ استاد ابراهیم سرحدی
درکانال عشق سیستو عضو شوید
✅ «عشق سیستو»
🌹 @ESHGHE30STO