🔸قهرمان زابــلی 🔸
( حسین خمکی )
بخش نخست
🔸حسین خمکی شاید آخرین نسل از نژاد پهلوانان و قهرمانانی باشد که ریشه در سنت و اصالت ایرانی ، آریایی داشته اند.
🔸این قهرمان بی ادعا ، روستایی و پاک نهاد ، در ایران شاهنشاهی پیش از انقلاب ، گل سر سبد و چهره شاخص حرکات نمایشی و ورزشی مراسمی چون چهار آبان ، نهم آبان ، بیست و هشت مرداد و... بود؛
🔸مردی با بدنی ستبر ، بازوانی نیرومند ، سینه ای فراخ ، گردنی افراشته و موهایی ریخته بر گردن و شانه.
🔸دهه.هفتاد بود که همچون بسیاری از معلمان ، صبح ها خود را به چهار راه زهک می رساندم و با مینی بوس به عزم دبیرستان فارابی ، راهی زهک می شدم.
مینی بوس پر از مسافربود و فقط ردیف آخر مینی بوس ، یکی ، دو جای خالی داشت،
برای این که پر نشود باشتاب ، طول مینی بوس را از داخل طی کردم و در ردیف آخر نشستم.
🔸وقتی مینی بوس راه افتاد و خیالم راحت شد که جایی برای خودم دست و پا کردم به چپ و راستم نگاه کردم.
🔸سمت چپم ، چهره ی آشنایی دیدم که موهای جوگندمی و چین و چروک های صورتش ، حکایت از میانسالی وی می کرد،
بقچه ای بین پاهایش و یکی دو کیف نسبتاً بزرگ در سمت چپ و راستش.
🔸هرچه به مغزم فشار آوردم نتوانستم ذهنم را برای شناختش ، متمرکز کنم.
گفتم ببخشید چهره ی شما خیلی آشناست ، اما هرچه فکر می کنم شما را به خاطر نمی آورم.
🔸با مناعت و تواضع ذاتی ، خود را حسین معرفی کرد ، حسین خمکی،
🔸تا این نام را شنیدم ، ذهنم بازگشتی به دست کم سی ، چهل سال پیش و اوج نام آوری این مرد کرد.
🔸گفتم :قهرمان زابلی خودمان !
با حسرت سری تکان داد و گفت: بله.
قهرمان زابلی!
🔸اما چه پهلوانی،چه قهرمانی !
حسرت و اندوه ، در سخنانش موج می زد .
گفتم :چرا اینطوری حرف می زنی ، مگه چی شده ؟
گفت :بی خیال
گفتم :پهلوان چه می کنی؟
🔸به بقچه و کیفش اشاره کرد و گفت:هربامداد ، با مینی بوس می رم زهک و جوراب و زیرپوش می فروشم ، دست فروشی می کنم ،
🔸توان داشتن مغازه ی ثابتی برای کاسبی ندارم ، در شهر هم جایی برای من نیست.
در آن مقطع خیلی دوست داشتم رسانه ای دستم می بود تا شرح زندگی قهرمان زابلی را با عکس و تفصیلات می نوشتم که این مرد روستایی و بی ادعا ، فکر نکند از ذهن کسانی چون من پاک شده است!
🔸لحظه ای چشم بستم و روزی را تصور کردم که قهرمان زابلی ,در جایگاه نمایش چهار آبان ، درحالی که دستبند ها و مچ بندهای چرمی به دست بسته بود و خفنانی چرمی به شکل ضربدر ، روی سینه داشت ، با معرفی گوینده ی ورزشگاه ، ظاهر شد.
🔸رستمی خوش اندام با ظاهری آرام.
صدای دست زدن ها و تشویق حاضران به ویژه بچه های مدرسه ای ، گوش آسمان را کر می کرد.
🔸قهرمان زابلی با اعتماد به نفس کامل در برابر هزاران چشم مشتاق ، به رسم ادب و احترام تعظیمی کرد ، چرخی زد و خود را به همه نشان داد.
🔸درکنار او تراکتوری ، آماده بود تا از روی سینه اش گذر کند.
🔸پهلوان به پشت دراز کشید ، چهار نفر قوی بنیه ، ورق آهنی کلفتی را روی سینه اش گذاشتند و تراکتور با تک چرخ جلو و چرخ عقب از روی سینه اش گذشت.
🔸پهلوان بلند شد و تشویق مردم ، او را برای ادامه ی شیرین کاری هایش ، توانمندتر ساخت.
دو جیپ آوردند و قهرمان زابلی ، کمرش را به پشت یکی ازین جیپ ها و دو پایش را به پشت جیپ دیگر محکم کرد و با علامت کارگردان و برگزار کننده مراسم هر دوجیپ، همزمان به پشت گاز می دادند، طوری که از لاستیک های عقب هر دو جیپ، دود بلند می شد اما قهرمان زابلی همچنان مقاومت می کرد بدون این که زانوانش،خم شود.
🔸صدای کف زدن های حاضران و آفرین و ستایش مردم ، برای پهلوان زابلی ، نوایی نیرو بخش بود.
🔸قهرمان ، از جای برخاست و به سوی موتورهای روسی رفت که برای این بخش از نمایش آماده بودند.
🔸نخست به جایگاهی رفت که دو یا سه متر از سطح زمین بلندتر بود ، یک پایش را این طرف و پای دیگرش را آن طرف قرار داد و یک سر زنجیر را که سر دیگر آن به کمر موتور روسی بسته بود،به دندان گرفت و با یک حرکت برق آسا از زمین کند و برای چند لحظه در هوا نگه داشت.
🔸آن گاه به سوی سه موتور روسی که در گوشه ای روشن نگه داشته شده بودند ، رفت،
یکی ، روبه رو و دو موتور در طرفین او قرار داشتند.
🔸موتور روبرو را با زنجیر به دندان گرفت و هریک از دو موتور سمت چپ و راست را که با زنجیر بسته شده بودند، دور دست چپ و دست راست خود پیچید و فرمان حرکت داد،
دریک لحظه هر سه موتور با آخرین قدرت ، به سمت جلو حرکت کردند و پهلوان هر سه ی آن ها را نگه می داشت.
🔸درین خیالات ، غرق بودم که با صدای راننده ی مینی بوس،به خود آمدم : زهک ، زهک !
به زهک رسیدیم.
🔸پهلوان زابلی ، بار سنگینی داشت،اما با چالاکی بقچه را روی سرش گذاشت و کیف ها را به دست گرفت و از مینی بوس پیاده شد.
ادامه دارد
✍ استاد ابراهیم سرحدی
🔆#سیستان 🔆
#عشق_سیستو
درکانال عشق سیستو عضو شوید
✅ «عشق سیستو»
🌹
@ESHGHE30STO