#تاوان_دل_1168
صبح که از خواب بیدار شدم خبری از آونگ نبود.
میتونستم حدس بزنم که رفته دنبال کارهای الینا و خونه نیست.
یه جورایی ناراحت شدم از این که خودش شخصاً داشت این کار رو پیگیری میکرد.
دیشب به الینا گفته بود که مارسل خودش کارا رو انجام میده اما امروز خبری ازش نبود.
از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم.
حتی خبری از ستاره خانم هم نبود و آرش را به سارا سپرده بود.
آرش رو از دست سارا گرفتم و بهش گفتم که میخوام باهاش صحبت کنم.
باید هرجور که شده حرفهایی که میخواستم رو بهش میزدم و خیال خودم رو راحت میکردم.
-سارا میخوام باهات حرفهای مهمی بزنم اگه حوصله داری بیا بشین با همدیگه یکم صحبت کنیم قبل از این که بقیه بیدار بشن.
با کمال میل کنارم نشست و سوالی بهم نگاه کرد.
-بله مامان چیزی شده اتفاقی افتاده که میخواین با من در موردش صحبت کنین!
همین که به من میگفت مامان یعنی راه رو درست رفته بودم البته که همین هم ممکن بود کار آونگ باشه.
صبح که از خواب بیدار شدم خبری از آونگ نبود.
میتونستم حدس بزنم که رفته دنبال کارهای الینا و خونه نیست.
یه جورایی ناراحت شدم از این که خودش شخصاً داشت این کار رو پیگیری میکرد.
دیشب به الینا گفته بود که مارسل خودش کارا رو انجام میده اما امروز خبری ازش نبود.
از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم.
حتی خبری از ستاره خانم هم نبود و آرش را به سارا سپرده بود.
آرش رو از دست سارا گرفتم و بهش گفتم که میخوام باهاش صحبت کنم.
باید هرجور که شده حرفهایی که میخواستم رو بهش میزدم و خیال خودم رو راحت میکردم.
-سارا میخوام باهات حرفهای مهمی بزنم اگه حوصله داری بیا بشین با همدیگه یکم صحبت کنیم قبل از این که بقیه بیدار بشن.
با کمال میل کنارم نشست و سوالی بهم نگاه کرد.
-بله مامان چیزی شده اتفاقی افتاده که میخواین با من در موردش صحبت کنین!
همین که به من میگفت مامان یعنی راه رو درست رفته بودم البته که همین هم ممکن بود کار آونگ باشه.