مگر گناه من در این بین چه بود!؟
من نگاهی به تناوش انداختم که از دست اعصبانیت سرخ شده بود و با داد گفت
- تار دواندنی چی؟ کلان هستی هر چه هستی مجبورم نساز برایت بی احترامی کنم!
مادر لورا هم با صدای بلند تر گفت
- تو غلط کنی به من بی احترامی کنی! بزرگان چی گفتند؟ حقیقت تلخ است حالا که حقیقتت را با این دختر فاحشه گفتم به من بی احترامی میکنی؟ حالا مردم که خبر شدند بعد ان وقت میبینم بی احترامی ات را!
فاحشه؟
عجی لقبی! حالا همه چیز کم بود که لقب فاحشه را هم گرفتم؟
خدایا مگر این مردمت چرا اینقدر پست هستند؟
بدون وقفه تناوش از دستم گرفت و پیش از اینکه من معنی این کار را بفهمم رو به ان دو کرده گفت
- احمقا این کسی که در پشتش تهمت میزنید خانمم هست و ما ازدواج کردیم!
با این حرف همه به شمول خودم طرف تناوش با تعجب دیدیم ! یعنی چی که ازدواج کردیم؟
پدر لورا با ناباوری گفت
- پس چرا هیچ کس ازش خبر ندارد؟
تناوش لبخندی زده از دستم محکم تر گرفته گفت
- چرا کسی خبر ندارد؟ این است خانمم! عندلیب تناوش باستانی!!همه خبر دارند و به زودی محفل هم خواهیم گرفت!
همه به شمول خودم در شوک بودند و من در چیزی فرا تر از شوک!
مگر دیوانه شده بود؟ عروسی چی ؟ ازدواج چی؟ من که چند ماهی شده اینجا امده ام!
اصلا توان حرف زدن را باخته بودم و با تعجب طرف همه میدیم که سر انجام با چشمان از حدقه بیرون شده انها رو به رو میشدم!
مگر چرا پای من را این وسط اوردند؟
مادی لورا بعد تاخیری با صدای بلند و تهدید امیز گفت
- فکر کردی من باور میکنم که شما عروسی کردید؟ کجاست نکاحنامه تان؟ این همه دروغ اند عروسی نه اما شاید این دختر را برای همخوابه…..
حرفش تکمیل نشده بود که تناوش با دادی که زد فکر کردم تمام پرده های گوشم پاره شدند
- ببند دهنت را عوضی!!!! چطور جرات کردی این چنین حرف را در ذهنت بیاری؟ من با عندلیب؟ او هم همخوا…..احمق ما عروسی کردیم عروسی! حالا اگر این را فهمیدی برو به ان دختر احمقت هم بفهمان که دور شوید بروین از زندگی ام!
با این چهره و صدای تناوش حتی من هم ترسیدم! رگ های پیشانی اش همه ایستاده شده بودند و رنگش هم به سرخی گراییده بود!
من…من باید کاری میکردم ولی زبانم اصلا یاری به گفتنی چیزی نمیکرد!
پدر لورا اخطار امیز به تناوش گفت
- هههه فکر کردی باور میکنم؟ اگر دخترم را رد میکنی نمیگذارم با این دختره هرزه که نه خانمت هست نه چیزی دیگری وقتت خوش بگذره! حالا که میروم ولی بار دیگر با پولیس برمیگردم تا ثابت شود این دختر نه خانمت هست نه خواهرت بلکه هرزه یی هسک هر شب وقتت را با او میگذارنی!
با این حرفش تناوش از کنترول خارج شده بالای پدر لورا حمله کرد و بعد از چند مشت و لگدی متین و کاکا اصف از همدیگر جدایشان کرده رو به طرف پدر لورا گفت
- همین بود دوستی چندین ساله ات جاوید؟ که حالا پشت پسر و عروسم تهمت میزنی؟ برو پولیس را بیار ببینم چی کرده میتوانی؟ فقط گمشو برو بیرون از خانه ام!!
پدری لورا از جایش ایستاده لباس های خود را منظم کرده گفت
- بعد میبینیم تناوش خان هفته دیگر بعد به پولیس ها این جواب را بده
بعد با خانمش رفت!
او رفت من مانده بود با یک دنیا حرف و تهمت!
من را چیزی جز هرزه و همخوابه تنا…. احمق! مگر انسان ها چه زود قضاوتت میکنند!
حالا من هم شده بودم هرزه و همخوابه!
ان هم برای خوش گذرانی تناوش انی که از چشم هایم هم زیادتر بالایش اعتماد داشتم!
این اشک ها بود که مزاحم چشمانم شده بودند و بی درنگ یکی پی دیگر پایین شده میرفتند!
دیگر طاقتی ایستادن را نداشتم!
به نظر تان چرا پای عندلیب را این وسط اوردند؟ ایا لورا اینگونه میخواست؟
نظرات تان را در کاممت ها با ما به اشتراک بگذارید!
ادامه دارد....
#بینوا
من نگاهی به تناوش انداختم که از دست اعصبانیت سرخ شده بود و با داد گفت
- تار دواندنی چی؟ کلان هستی هر چه هستی مجبورم نساز برایت بی احترامی کنم!
مادر لورا هم با صدای بلند تر گفت
- تو غلط کنی به من بی احترامی کنی! بزرگان چی گفتند؟ حقیقت تلخ است حالا که حقیقتت را با این دختر فاحشه گفتم به من بی احترامی میکنی؟ حالا مردم که خبر شدند بعد ان وقت میبینم بی احترامی ات را!
فاحشه؟
عجی لقبی! حالا همه چیز کم بود که لقب فاحشه را هم گرفتم؟
خدایا مگر این مردمت چرا اینقدر پست هستند؟
بدون وقفه تناوش از دستم گرفت و پیش از اینکه من معنی این کار را بفهمم رو به ان دو کرده گفت
- احمقا این کسی که در پشتش تهمت میزنید خانمم هست و ما ازدواج کردیم!
با این حرف همه به شمول خودم طرف تناوش با تعجب دیدیم ! یعنی چی که ازدواج کردیم؟
پدر لورا با ناباوری گفت
- پس چرا هیچ کس ازش خبر ندارد؟
تناوش لبخندی زده از دستم محکم تر گرفته گفت
- چرا کسی خبر ندارد؟ این است خانمم! عندلیب تناوش باستانی!!همه خبر دارند و به زودی محفل هم خواهیم گرفت!
همه به شمول خودم در شوک بودند و من در چیزی فرا تر از شوک!
مگر دیوانه شده بود؟ عروسی چی ؟ ازدواج چی؟ من که چند ماهی شده اینجا امده ام!
اصلا توان حرف زدن را باخته بودم و با تعجب طرف همه میدیم که سر انجام با چشمان از حدقه بیرون شده انها رو به رو میشدم!
مگر چرا پای من را این وسط اوردند؟
مادی لورا بعد تاخیری با صدای بلند و تهدید امیز گفت
- فکر کردی من باور میکنم که شما عروسی کردید؟ کجاست نکاحنامه تان؟ این همه دروغ اند عروسی نه اما شاید این دختر را برای همخوابه…..
حرفش تکمیل نشده بود که تناوش با دادی که زد فکر کردم تمام پرده های گوشم پاره شدند
- ببند دهنت را عوضی!!!! چطور جرات کردی این چنین حرف را در ذهنت بیاری؟ من با عندلیب؟ او هم همخوا…..احمق ما عروسی کردیم عروسی! حالا اگر این را فهمیدی برو به ان دختر احمقت هم بفهمان که دور شوید بروین از زندگی ام!
با این چهره و صدای تناوش حتی من هم ترسیدم! رگ های پیشانی اش همه ایستاده شده بودند و رنگش هم به سرخی گراییده بود!
من…من باید کاری میکردم ولی زبانم اصلا یاری به گفتنی چیزی نمیکرد!
پدر لورا اخطار امیز به تناوش گفت
- هههه فکر کردی باور میکنم؟ اگر دخترم را رد میکنی نمیگذارم با این دختره هرزه که نه خانمت هست نه چیزی دیگری وقتت خوش بگذره! حالا که میروم ولی بار دیگر با پولیس برمیگردم تا ثابت شود این دختر نه خانمت هست نه خواهرت بلکه هرزه یی هسک هر شب وقتت را با او میگذارنی!
با این حرفش تناوش از کنترول خارج شده بالای پدر لورا حمله کرد و بعد از چند مشت و لگدی متین و کاکا اصف از همدیگر جدایشان کرده رو به طرف پدر لورا گفت
- همین بود دوستی چندین ساله ات جاوید؟ که حالا پشت پسر و عروسم تهمت میزنی؟ برو پولیس را بیار ببینم چی کرده میتوانی؟ فقط گمشو برو بیرون از خانه ام!!
پدری لورا از جایش ایستاده لباس های خود را منظم کرده گفت
- بعد میبینیم تناوش خان هفته دیگر بعد به پولیس ها این جواب را بده
بعد با خانمش رفت!
او رفت من مانده بود با یک دنیا حرف و تهمت!
من را چیزی جز هرزه و همخوابه تنا…. احمق! مگر انسان ها چه زود قضاوتت میکنند!
حالا من هم شده بودم هرزه و همخوابه!
ان هم برای خوش گذرانی تناوش انی که از چشم هایم هم زیادتر بالایش اعتماد داشتم!
این اشک ها بود که مزاحم چشمانم شده بودند و بی درنگ یکی پی دیگر پایین شده میرفتند!
دیگر طاقتی ایستادن را نداشتم!
به نظر تان چرا پای عندلیب را این وسط اوردند؟ ایا لورا اینگونه میخواست؟
نظرات تان را در کاممت ها با ما به اشتراک بگذارید!
ادامه دارد....
#بینوا