#عشق_یا_دوستی
#پارت_33
#آبی
من الان برم امتحان دارم!!
سرچ کردم داخل گوگل
و شروع کردم خوندن درسم،
خدارو شکر درس آسونی بود که بلدش بودم؛
داخل نیم ساعت یا یه ساعت یادش گرفتم.
بعد دوباره آهنگ گوش دادم و خوابم برد.....
وقتی بیدارش دم صبح بود
ما توو ترافیک مونده بودیم
ساعت چهار صبح بود!
ساعت تقریبا شیش رسیدیم!!
سریع رفتم آماده شدم؛
برنامم رو برداشتم
و به بابام گفتم منو ببره مدرسه!!
اونم با اینکه خسته بود ولی منو برد
با مدیر سلام کردم
و برگه سبز گواهی مخصوص چشمم رو بهش دادم.
اونم گواهی رو خوند و داد بهم و گفت:
_ الان داخل گواهی نوشته نمیتونی به کتاب نکا کنی که!!
منم با لحن عجولانه ای گفتم:
_ مهم نیست خانم میتونم.
و رفتن داخل
با بچها اسلام علیک گرم کردم؛
همشون منو بغل کردن
و همشون ی سلام علیک گرم کردن باهام
جز یکی!!!!!
اونم کسی نبود جز خدیجه!!!
باز چیشده بود ؟!
رفتم بهش سلام کردم
ی سلام خالی و خیلی خشک یکم بچها رو نگاه کردم
از طرز نگاه کردن ملیکا فهمیدم که بازم با همه قهره!!!
آخه به من چه؟!!! من تازه آمده بودم!!!!
نشستم سر جام
بچها هم نشستن و شنیدم یکی گفت چیشد منم گفتم هیچی.
همه چیز خوب بود
خیلی خوب بود
بعد از اونا پرسیدم قضیه چیه ؟
اونا هم برام تعریف کردن که
_ خدیجه میخواد تولد بگیره،
بخاطر همین چس کنش زده به برق
سارا چون دیروز باهاش بحث کرد امروز نیومده بود
من متعجب گفتم:
_ چرا سارا باهاش بحث کرد؟
نمیدونم فکر کنیم خدیجه ی کار اشتباه کرده بود
زنگ اول معلم نیومده بود زنگ دومم نیومده بود
زنگ آخر مدیرمون معلممون بود که باهاش نقاشی داشتیم!!!
دو زنگ بیمار بودیم،
یهویی متوجه شدم خدیجه داره با هستی حرف میزنم و اوتو ب تولدش دعوت میکنه!!
گفتم واا ؟!
رفتم بالا پیش بچها بهشون گفتم:
اونام بهم جواب دادن که
خدیجه و هستی خیلی باهم صمیم شدن
یک سره راجب دوس پسراشون حرف میزنن باهم!!
الآنم بیان بالا چس کنشون میزنن ب برق......
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_33
#آبی
من الان برم امتحان دارم!!
سرچ کردم داخل گوگل
و شروع کردم خوندن درسم،
خدارو شکر درس آسونی بود که بلدش بودم؛
داخل نیم ساعت یا یه ساعت یادش گرفتم.
بعد دوباره آهنگ گوش دادم و خوابم برد.....
وقتی بیدارش دم صبح بود
ما توو ترافیک مونده بودیم
ساعت چهار صبح بود!
ساعت تقریبا شیش رسیدیم!!
سریع رفتم آماده شدم؛
برنامم رو برداشتم
و به بابام گفتم منو ببره مدرسه!!
اونم با اینکه خسته بود ولی منو برد
با مدیر سلام کردم
و برگه سبز گواهی مخصوص چشمم رو بهش دادم.
اونم گواهی رو خوند و داد بهم و گفت:
_ الان داخل گواهی نوشته نمیتونی به کتاب نکا کنی که!!
منم با لحن عجولانه ای گفتم:
_ مهم نیست خانم میتونم.
و رفتن داخل
با بچها اسلام علیک گرم کردم؛
همشون منو بغل کردن
و همشون ی سلام علیک گرم کردن باهام
جز یکی!!!!!
اونم کسی نبود جز خدیجه!!!
باز چیشده بود ؟!
رفتم بهش سلام کردم
ی سلام خالی و خیلی خشک یکم بچها رو نگاه کردم
از طرز نگاه کردن ملیکا فهمیدم که بازم با همه قهره!!!
آخه به من چه؟!!! من تازه آمده بودم!!!!
نشستم سر جام
بچها هم نشستن و شنیدم یکی گفت چیشد منم گفتم هیچی.
همه چیز خوب بود
خیلی خوب بود
بعد از اونا پرسیدم قضیه چیه ؟
اونا هم برام تعریف کردن که
_ خدیجه میخواد تولد بگیره،
بخاطر همین چس کنش زده به برق
سارا چون دیروز باهاش بحث کرد امروز نیومده بود
من متعجب گفتم:
_ چرا سارا باهاش بحث کرد؟
نمیدونم فکر کنیم خدیجه ی کار اشتباه کرده بود
زنگ اول معلم نیومده بود زنگ دومم نیومده بود
زنگ آخر مدیرمون معلممون بود که باهاش نقاشی داشتیم!!!
دو زنگ بیمار بودیم،
یهویی متوجه شدم خدیجه داره با هستی حرف میزنم و اوتو ب تولدش دعوت میکنه!!
گفتم واا ؟!
رفتم بالا پیش بچها بهشون گفتم:
اونام بهم جواب دادن که
خدیجه و هستی خیلی باهم صمیم شدن
یک سره راجب دوس پسراشون حرف میزنن باهم!!
الآنم بیان بالا چس کنشون میزنن ب برق......
🌑 @Dark_moon_story