#عشق_یا_دوستی
#پارت_31
#آبی
وات؟! چرا اونجوری به من نگا میکرد ؟! انگار تا حالا منو ندیده بود نگاهش روم
زوم بود نمیدونم چرا ولی خجالت کشیدم و به خودم تسلی میدادم که یه چیز طبیعیه!
یکم که گذشت،
حرف بین مامانمو اون زنه همسایه
شده بود راجب گوشی!!
مامانم میگفت:
_میخوام برا دخترم گوشی بگیرم،
امشب میرم اونجایی که الان گفتی ببینم چی داره.
وقتی اینو شنیدم یه خوشحالی زیادی اومد ته دلم!!!!
ولی بعدش یه ترس عجیبی اومد ته دلم
بلاخره این مهمونای ناخونده رفتن
مامانم بهم گفت:
_ تو بمون ما میریم بخریم بیایم
با خاله میریم!!
یزدان رفته بود میوه فروشی سر کار
من ب مامانم گفتم نمیشه منم بیام ؟
مامانم وقتی ازم پرسید:
_ چرا ؟
_ مامان راستش حس خوبی نسبت به این زوم بودن مهدی ندارم
فعلا میخوام ازش دوری کنم!!
مامانم با یه لحن آروم کننده ای گفت:
_ نه بهش اعتماد دارم اون خواهر زاده منه!!
اما باشه شمارو با خودمون میبریم.
منم با لحن رضایت مندانه ای که انگار جنگ رو پیروز شدم گفتم
_ باشه
رفتم آماده شدم و راه افتادیم؛
رفتیم گوشی فروشی
و خالم ب مرده یه چک داد یه چک دو میلیون تومنی
گوشی که برام خریدن شیائومی نوت یازده بود!!!
خیلی دوسش داشتم!
بعد از خرید گوشی رفتیم خرید وسایل برای خونه
بعدشم رفتیم خونه
خالم اینا گرم غذا شدن خوردن شده بودن
من و مهدیم موندیم تنظیمات گوشیم رو درستش کردیم
و همه چیو از داخل اون گوشی انتقال دادیم ب این گوشی!!
و یه سری بازیم برام ریخت،
یهویی برگشت خیلی بی مقدمه پرسید:
_دوس پسر داری؟!
من یهویی شوک شدم!!!
یهو با یه لحن عصبی که خودم درکش نمیکردم گفتم:
_نه مهدی چرا اینو میگی؟!!!؟ اصلا من الان سنم کمه بعدشم اصلا ب تو چه؟!!!! بعدشم خودت الان جابجا کردی برنامه هامو ندیدی ؟!!!
برگشت با یه لحن آروم کننده و مظلومانه ای گفت:
_ آخه شما داخل گروه تلگرامی چنتا پسر بود.
ایندفعه با لحن طلبکارانه ای گفتم:
_ اون گروه اموزشگاهمه
و توو آموزشگاه پسر دختر باهم هستیم.
یهویی مثلاً غیرتی شد و گفت:
چرا آموزشگاه باهم میرین ؟!
بعد با پسراشون حرفم میزنی ؟!!
منم با لحن عصبی گفتم:
_ آره میگیم میخندیم خیلیم خوبه!!
دیگه بعدش منم عصبی شدم گوشیو برداشتم رفتم توو اتاق تنهایی
خیلی فکرم درگیر بود!!
از اون طرف خدیجه از این طرف این مهدی بیشعور رفتارش معلوم نیست چرا عوض شده!!!!!!
هوفففف!!!!!!
موندم و بقیه کارای گوشی رو انجام دادم خیلی برا گوشیم ذوق داشتم!!!
یزدان که اومد بدو بدو بهش نشون دادم
اونم بهم گفت مراقب گوشیت باش
داداشی برات یه دونه قاب خوشگل میخرم فردا!!!
منم عین خرا خر ذوق شدم!.......
🌑
@Dark_moon_story