#عشق_یا_دوستی
#پارت_7
#آبی
داشتم با خودم
فکر میکردم که
چی میشد اگر منم یه زنگی مثل زنگی ریحانه داشتم
ریحانه باش خیلی آدم بزرگی بود
اون هر جا میرفت همه بهش احترام میزاشتن
دلم میخواست بابایه منم
مثل شوهر عمم بود!!
یهویی به خودم آمدم؛
دیدیم
یه آقایی با قد بلند
و خیلی گنده
رو ب رومه!!
اون با ی صدای خاصی یه صدایی که انگار خیلی مهربونه بود نشست رو به روم
گفت:
_چیزی شده عمو؟!
مامان باباتون گم کردی؟
چیزی میخوایی بخری بیا داخل اینجا مغازه منه.
همون جوری که توی سکوت بودم
رفتم داخل
داشتم توی دلم میگفتم :
چه خوب شد فروشنده ی آدم خوبه
همونجا یهویی یادم آمد که
ما اینبار میریم خونه خاله وسطیم
یه لحظه لبخند زدم؛
سریع رفتم و یه سری خوراکی برداشتم
از هر چیز سه تا
چیپس سه تا
پاستیل سه تا
و بقیه چیزا....
همه چیز فقط سه تا
یهویی چشم خورد به بادکنک کوچولو
دو بسته برداشتم
با ی ذوق خاصی به عمو گفتم :
_ میشه حساب کنی ؟
اون آقا بهم گفت بازم با یه لحن خیلی مهربونه:
_شما خوشگل ترین دختری هستی که دیدیم؛
مخصوصا اون یکی چشمت ک نصفش آبیه!
خیلی خوشگله!!!
بخاطر خوشگلیت هر چی میخوایی بردار
همشو مهمون منی.
خیلی از این حرفش خوشحال شدم
بی صبرانه منتظر بودم برسم تهران و برم واسه داداشیام تعریف کنم!!
رفتم سوار ماشین شدم
به مامانم گفتم موضوع رو
مامانم گفت :
_ خدارو شکر
بابام آمد ماشینم روشن کرد
و ماهم انداختیم داخل جاده
سرم رو گذاشتم رو بالش و خودمو زیر پتو جا دادم،
داشتم فکر میکردم با خودم که
همه اینارو هم باید برا داداشام بگم!
هم برای ریحانه!
اما اول به ریحانه میگم.
یهویی با خودم گفتم
نکنه من نیستم ریحانه و خدیجه باهم بازی کنن ؟!
نکنه ریحانه دیگه منو دوست نداشته باشه ؟
همینجوری اشک ریختنم شروع شد ولی
اینبار بی صدا
اینقدر گریه کردم که
بلاخره خوابم برد!........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_7
#آبی
داشتم با خودم
فکر میکردم که
چی میشد اگر منم یه زنگی مثل زنگی ریحانه داشتم
ریحانه باش خیلی آدم بزرگی بود
اون هر جا میرفت همه بهش احترام میزاشتن
دلم میخواست بابایه منم
مثل شوهر عمم بود!!
یهویی به خودم آمدم؛
دیدیم
یه آقایی با قد بلند
و خیلی گنده
رو ب رومه!!
اون با ی صدای خاصی یه صدایی که انگار خیلی مهربونه بود نشست رو به روم
گفت:
_چیزی شده عمو؟!
مامان باباتون گم کردی؟
چیزی میخوایی بخری بیا داخل اینجا مغازه منه.
همون جوری که توی سکوت بودم
رفتم داخل
داشتم توی دلم میگفتم :
چه خوب شد فروشنده ی آدم خوبه
همونجا یهویی یادم آمد که
ما اینبار میریم خونه خاله وسطیم
یه لحظه لبخند زدم؛
سریع رفتم و یه سری خوراکی برداشتم
از هر چیز سه تا
چیپس سه تا
پاستیل سه تا
و بقیه چیزا....
همه چیز فقط سه تا
یهویی چشم خورد به بادکنک کوچولو
دو بسته برداشتم
با ی ذوق خاصی به عمو گفتم :
_ میشه حساب کنی ؟
اون آقا بهم گفت بازم با یه لحن خیلی مهربونه:
_شما خوشگل ترین دختری هستی که دیدیم؛
مخصوصا اون یکی چشمت ک نصفش آبیه!
خیلی خوشگله!!!
بخاطر خوشگلیت هر چی میخوایی بردار
همشو مهمون منی.
خیلی از این حرفش خوشحال شدم
بی صبرانه منتظر بودم برسم تهران و برم واسه داداشیام تعریف کنم!!
رفتم سوار ماشین شدم
به مامانم گفتم موضوع رو
مامانم گفت :
_ خدارو شکر
بابام آمد ماشینم روشن کرد
و ماهم انداختیم داخل جاده
سرم رو گذاشتم رو بالش و خودمو زیر پتو جا دادم،
داشتم فکر میکردم با خودم که
همه اینارو هم باید برا داداشام بگم!
هم برای ریحانه!
اما اول به ریحانه میگم.
یهویی با خودم گفتم
نکنه من نیستم ریحانه و خدیجه باهم بازی کنن ؟!
نکنه ریحانه دیگه منو دوست نداشته باشه ؟
همینجوری اشک ریختنم شروع شد ولی
اینبار بی صدا
اینقدر گریه کردم که
بلاخره خوابم برد!........
🌑 @Dark_moon_story