#پارت۳۷۸
یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..
یه دختر پاك و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...
یه مهسا که توي دنیا تکه...
جمله هاي عمو مثل پتک به سرم میخورد...
فکر میکرد که پاکم.... معصومم......
چشمام اشکی شد.
یعنی اشکاي لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودي نشون بدن....
عمو اومد بالاي سرم رو بوسید و گفت:
ـ دختر گل من... نمیخواي شروع کنی بگی؟
دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توي چشمات ببینه..
ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام...
یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..
یه دختر پاك و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...
یه مهسا که توي دنیا تکه...
جمله هاي عمو مثل پتک به سرم میخورد...
فکر میکرد که پاکم.... معصومم......
چشمام اشکی شد.
یعنی اشکاي لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودي نشون بدن....
عمو اومد بالاي سرم رو بوسید و گفت:
ـ دختر گل من... نمیخواي شروع کنی بگی؟
دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توي چشمات ببینه..
ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام...