Postlar filtri


#پارت۳۸۲


حرفاش پر بود از آرامش ....
پر بود از امنیت...


دلم قرص شد.... گرم شد...
و من این گرمارو مدیون حرفاي زیبا و حقیقیه عموم بودم...



لبخند زدم.. باید زندگی کنم...
باید دوباره بشم مهسا... مهساي قوي...



مهساي شادي که همه از دست شیطنتاش عاصی بودند..


آره من یکبار تونستم... تونستم بلند شم....


حالا هم می تونم فقط باید یه ذره زمان بگذره....


فردا صبح از بیمارستان مرخص شدم...


بیچاره یاشار دم در بیمارستان منتظر بود.


حتی نمیذاشتن بیاد داخل محوطه ي بیمارستان.....


با اصراهاي من رفتیم خونه ي مامان حاجیم.....


#پارت۳۸۱


عزیزم خدا باهاته.. همیشه همه جا... شاید یه وقتایی جوابتو نده..


ساکت بمونه.. اما به این معنی نیست که فراموشش شدي..


ساکته اما نگاهش به توِ.............
دختر گلم می دونم چه قدر زجر کشیدي.


اما باید قوي باشی... باید زندگی کنی....


اگه زندگی قلم پاهاتو شکوند روي زانوهات راه برو..


اگه زانوهاتو ازت گرفت با دستات حرکت کن..


باید ادامه بدي.. باید حرکت کنی...
فهمیدي... ؟


الانم بعد از مرخصی از بیمارستان دور تهران و کارو دانشگاه


و همه چیزهاي رو که به اون شهر ربط داره خط میکشی


تا یه مدت فقط خوش میگذرونیم...


چنان حالگیري کردي که شاید اگه هرشب یه عروسی راه بندازم


بتونم اثراتشو از بین ببرم...


#پارت۳۸۰


سه سال و نیم بغض و حسرت و بی کسی و تنهایی رو تنونستم تحمل کنم...


اینجوري شد که الان می بینین...
منو ببخش که دل نگرونت کردم...


ـ دخترم حق داري زندگی باهات بد تا کرد...


اما اینو بدون.. تو هیچ وقت تنها نیستسی..


حتی اگه جایی باشی که همه برات غربیه ان بازم یه آشنا همرات هست.


یه آشنا که میتونی بهش تکیه کنی .چون به اندازه کوه محکم و استواره...


یکی که اکه همه ي شبهاتو براش دردو دل کنی


بازم اونقدر صبوره که متنظر شنیدن حرفات باشه...



یکی که تنهاي مطلقِ اما هیچ کسی رو تنها نمی ذاره


#پادت۳۷۹


این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم...


خودمو الکی امیدوار میکردم... عمو جون تنهایی بهم فشار آورده..


اینکه بی کسم و کسی رو ندارم... اینکه تکیه گاهی ندارم


که بهش تکیه کنم..
اینکه حرفام توي دلم مونده ...


حتی یه هم صحبت براي دردو دلاي شبونم ندارم...


عمو جونم توي این مدت همه ي اینها رو توي دلم تلنبار کرده بودم..


همه ي دردام.. بی کسی هام.. همه ي حسرتام...


اما دیگه به مرز انفجار رسیدم....
دیگه نتونستم.....


#پارت۳۷۸


یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..


یه دختر پاك و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...


یه مهسا که توي دنیا تکه...
جمله هاي عمو مثل پتک به سرم میخورد...


فکر میکرد که پاکم.... معصومم......
چشمام اشکی شد.


یعنی اشکاي لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودي نشون بدن....


عمو اومد بالاي سرم رو بوسید و گفت:


ـ دختر گل من... نمیخواي شروع کنی بگی؟


دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توي چشمات ببینه..


ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام...


#پارت۳۷۷


بنده خدا توي این سه روز پا به پاي من اینجا بود..


چند بار فقط با پرستار به خاطر طرز رسیدگیشون


به تو درگیر شد...دفعه ي آخرم هم با نگهبانی درگیر شد


که باعث شد دیگه بهش اجازه ي ورود به بیمارستانو ندن...


ـ نه.. چرا؟ اي بابا این پسر هم نمی تونه مثل ادمیزاد رفتار کنه؟


ـ بله .به خاطر جنابعالی شد دیگه. حالا ولش کن.


قراره بهت زنگ بزنه.. فک کنم از خستگی مثل جنازه افتاده


ـآخی .... البته وظیفش بوده.. یه دونه مهسا که بیشتر توي دنیا نیست..


ـ شک نکن. یه دختر که بی همتاست...


#پارت۳۷۶


میخواستم ببینم چی باید می گفتم...


دلم میخواست بدونم چه دلیلی بیارم تا عمو قبول کنه


و دلیل ین رفتارا موجه باشه...
دو ساعتی میشد


که از به هوش اومدنم میگذشت...


توي این دوساعت بابازرگ و خاله هام و دایی.


خلاصه همه ي فک و فامیل نزدیکم پیشم اومدنو خبرم رو گرفتند...


جالب بود که ساعت ملاقات هم نبود اما همشون خیلی راحت می اومدن داخل...!


فقط تو این بین یاشار نبود... دلم میخواست پیشم باشه.


بالاخره عموم بعد از خداحافطی همه اومد پیشم...


ـ عمو ، یاشار کجاست؟ نیومد پیشم.
ـ دختره خوب.


#پارت۳۷۵


بلند شدو روي سرمو
بوسیدو گفت:


ـ مهساي مهرداد روي چشمام جا داره...


این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه


بعد اومدي پیش من..
یعنی دلت منو مثه بابات میدونه...


توهم مهساي مهردادي هم مهساي ناصر...



پس مهساي ناصر استراحت کن تا به وقتش....


سرشو بلند کرد. قطره ي لجباز بالاخره از چشماش چکید


اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو


از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...


عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ي صحبت کردن


باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست


#پارت۳۷۴


با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:


ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم...


عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم.


دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه..


مثل مامان مهربون باشه...
همه ي بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم...


عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه....


عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....


حالا به جاي اون لبخند که اول روي صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....


چشماي عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره


خیلی خودشو کنترل میکنه تا گریش نگیره


#پارت۳۷۳



3 روز مثله میت افتادي روي این تخت...


شوك عصبی بهت دست داده بود...


مهسا به ولاي علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم


تا جایی که جا داشته باشی میزنمت...


توي شوك حرفهاي عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم...


یعنی سه روز توي بیمارستان بودم...


این یعنی حالم خیلی خرابه... خیلی داغونِ...


آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود...


بی فکریهاي من اونو به این روز انداخته بود...


الان باید چی بگم... باید وقت بخرم..


باید یه چیزي بگم که فعلا آروم شه...


#پارت۳۷۲


توي همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت


و هم زمان صداي زنعمو و عمه ناهید به گوشم خورد


که عمو ناصر با وحشت صدا زدن...


الان دقیقا چی شد؟...........
عمو منو زد؟.....


سرمو به سمت عمو ناثر بردم...عصبانی بود... خیلی عصبانی...


ـ می دونی چی به سرم آوردي دختر؟ می دونی تو این سه روز چی کشیدم؟


می دونی چقدر دلم میخواد بزنم سیاه و کبودت کنم؟


دآخه لامصب نگفتی که دل بی صاب من چه به روزش مبیاد...


نگفتی که این عموت با دیدن حالت دیوونه میشه...


با زار زدنت... ناله زدنت... از دنیا سیر میشه.... ؟


دختر ه چه به روزت اومده.... چی کار کردي با خودت...


#پارت۳۷۱


چشماموآروم باز کردم. احساس کردم تمام تنم خرد و خاکشیر شده.


وزن بدنم به یک تن رسیده..
احساس کردم دستم توي دست کسیه...


سرمو به زحمت تکون دادم. با تکون خوردن هاي من مردي


که سرش روي تخت گذاشته بود سریع بیدار شد..


باورم نمیشد..این عمو بود... چقدر داغون شده بود...


چرا زیر چشماش اینقدر گود افتاده... ؟


چرا چشماش اینقدر قرمز شده....؟
چرا... ؟


وایستا ببینم تا جایی که یادمه صورتش صاف بود


اما حالا این ته ریش هاي نا منظم چیه.... اصلا من چم شده
و کجام....


#پارت۳۷۰


من نمیدونم چطور شد
من چجوري دل سپردم


من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش..


جام سوم هم رفتم بالا... نمی دونم چرا به جاي بهتر شدن حالم بدتر شد...


عصبی از سر جام بلند شدم....
نه شراب نه آهنگ هیچ کدوم دیگه برام کارایی نداشتن..



با پرتاب شیشه شراب سمت پخش ...


با شکستن دستگاه صداي موزیک قطع شد..


با لباس رفتم زیر دوش آب سرد..
شاید اب خنک بتونه از گرماي درونم کم کنه...



از غوغاي به پا شده توي دلم کم کنه...


کی تموم میشه.. ........کی.....؟
"مهسا"


#پارت۳۶۹


من نمی دونم چطور شد
من چجوري دل سپردم


من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش


به یاد چشماش افتادم.
هم بارونی بود..


هم پر از خواهش ...یعنی فقط به این خاطر چشماش از یادم نمیره....


عاشقونه منو برده
تا ته حس نوازش


به یاد پوست نرمش ....موهاي لطیفش که مدام از توي دستام فرار میکردن..


نوازشهاي بی صدام...
چم شده... امکان نداره..


. پویان از عشق فراریه...
پویان تنهاست..


پویان قسم خورده تنها بمونه..
تنها هم میمونه...پویان نمیتونی.. بفهم


#پارت۳۶۸


اینبار گلدون رو پرت کردم..نه... ناآرومم... بی قرارم...


بی تاب اما چرا....براي چی..... براي کی......


یعنی دلیل این حالم نبود مهیاست...؟مهسا........مهسا...


نه.......نه.......امکان نداره...
این حالتها گذراست.... از بین میره....


آره از بین میره....از ذهنم میره بیرون....


رفتم سمت کمد. درش باز کردم. شیشه ي شرابوکشیدم بیرون...


توي جام ریختم.
و رفتم سرغ سراف دستگاه پخش رو روشنش کردم...


الان شراب و آهنگ حالمو بهتر می کرد....


جام اول رو یه سره بالا کشیدم ..
دوباره پرش کردم...


صداي خواننده بر خلاف همیشه بی تاب ترم کرد..


همونطور ک اجناس داخل مغازه اصلا به قشنگیِ اون چن تیکه ی داخل ویترین نیستن...

آدم‌ها هم ب ندرت ب قشنگی حرفاشون هستن ✔️...!👌🙂



و شب بخیر  ....😴.


#پارت۳۶۷


این روزها بگذره...
این حساي ناشناخه و مبهم



که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....


رفتم خونه....توي اتاقم .
بایدیه کاري کنم مثل همیشه .


وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...


باید چیزي رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه اي که روي میز کارم بود


با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...


ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...


چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...


#پارت۳۶۶


نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...


وقتی فهمید با مهسا کار دارم گفت ظاهرا چند روزي رفته


مسافرت چون دستش ساك مسافرتی بود...


با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...


توان هیچ کاري رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...


عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟


نمی دونم...نمیدونم..
اما نوشته بود فراموش کنیم...


آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟


می تونم گرماي تنشو فراموش کنم؟


طعم لبهاي سرخشو.... لطافت موهاشو.....


دیگه کم آوردم.باید یه جوري خودمو خالی کنم...


پامو روي پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم


این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...


#پارت۳۶۵


چرا میخوام الان اینجا باشه.....؟
کی قراره بیاد...؟


چند روز/؟
کجا میره...؟
نکنه بلایی.......



با این فکر مثل جت بلند شدم و دویدم بیرون..


سمت ماشینم دویدم و سوار شدم...


رفتم در خونه ي مهسا..زنگ زدم.جواب نداد...


گوشیش هم خاموش بود.....
کلافه عصبی شدم...


من چیکار کرده بودم؟...
من چه غلطی کردم؟....


براي انتقام، چی از این دختر گرفتم؟


داشتم از درون میسوختم....آتیش گرفته بودم......


#پارت۳۶۴


از خوندنش یه چیزي توي دلم فرو ریخت.....


کنار تخت روي زمین نشستم....
چی شد....؟


چرا من؟..........
چرا قبول کرد؟.......چرا این کارو کردم....؟


اما با یادآوري دیشب ته دلم ضعف رفت.


من سست عنصر نبودم.... اما در مقابل این دختر.....


یه چیزي توي وجود این دختر منو بی اراده میکرد...


دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم....


بعد از 14 سال بالذت خوابیدم....
راه دیگه اي نداشتم...


راه دیگه اي نبود...
مجبور بودیم... هر دو..... هم من.... هم اون.....


من از غرورم نتونستم بگذرم...
چرا میخوام الان داشته باشمش.؟.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.