#پارت۳۶۷
این روزها بگذره...
این حساي ناشناخه و مبهم
که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....
رفتم خونه....توي اتاقم .
بایدیه کاري کنم مثل همیشه .
وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...
باید چیزي رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه اي که روي میز کارم بود
با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...
ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...
چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...
این روزها بگذره...
این حساي ناشناخه و مبهم
که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....
رفتم خونه....توي اتاقم .
بایدیه کاري کنم مثل همیشه .
وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...
باید چیزي رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه اي که روي میز کارم بود
با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...
ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...
چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...