#پارت۳۱۱
ناباورانه خالی بودن جاي ستاشو توي دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوري شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توي ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توي آغوشم.
باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد..
لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..
ناباورانه خالی بودن جاي ستاشو توي دستامو حس کردم...
برگشتم سمتش چند قدم به عقب برداشت...
نفسم قطع شد داشت میرفت..
داشت میزد زیر قولش...
تعجب کردم از حالی که دارم!...
چرا اینطوري شدم؟ چرا...
سوالی که رسیدم فقط چراشو توي ذهنم بیارم...
به سمتم دوید و خودشو انداخت توي آغوشم.
باور نمی کردم... از حرکتش مونده بودم..
اما خوشحال شدم... بند بند وجودم لذت شد..
لذت در آغوش داشتنش...
محکم در آغوشم نگهش داشتم..
گریه میکرد. بلند..