چهارده سالته. تابستونه و تو یه شهر دور مهمون فامیلایین. اونجا عاشق شدی. نمیتونی به کسی بگی. میری تو حیاط خونهشون و مث چی گریه میکنی. داداش بزرگت میاد و مسخرهت میکنه و میگه یادت میره بچه. پیر شدی. همهچی یادت رفته، اما اون گریه رو یادته. اون شهر رو نه. اون حیاط و موزاییکهای لق و گلهای سرخش رو نه. فقط اون گریه یادت مونده. اون گریه، و کسی که براش گریستی.
✍🏻 حمید سلیمی
@CafeZhaw ☕️
✍🏻 حمید سلیمی
@CafeZhaw ☕️