👇ادامه
🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری
در همین ۲۰ سال فکر میکنم به او خیانت میشود و حتا حس میکنم با او رابطه ی دارم که مانع میشود با مرد بیگانه حتاحرفی رد و بدل کنم .
در این ۲۰ سال شاید هم زیادتر از ۲۰ سال.ارزوی یکبار دیدنش را دارم یا هم یکبار حرف زدنش را.
انسان خیلی جدی و مردانه است.
در مورد اینکه دوستش دارم و عاشقش هستم فقط یک مامایم میفهمد بس. در اصل هر وقتی حرف از ازدواجش میرسد همگی میگویند( ای دو نفر به هم ساخته شده اند) اما متاسفانه او ضد دارد،اینکه سحر مثل خواهرم است و نمیتوانم اورا منحیث خانم قبول کنم.و در ضمن چرا میگوید: اگر زن کنم ارزو میکنم مثل سحر باشه )یعنی مثل من،اگر مرا نمیخواهد پس چرا شبیح مرا میخواهد؟
در همین۲۰ سال یکبار افغانستان امد به مدت ۵ روز و بس.
اسمش یاسر است،یاسر نه تنها یک اسم است بلکه برای من مردیست که در آسمان خاطرم جرقهی وحشتناکی میشود.
یک ماه شد آن شیرینی ها تبدیل به وحشت شد.
من دختری هستم در جغرافیای دور ازیاسر...شاید نه چندان دور،چون دنیای ما یکی بود.
هردو همدیگر را از جان و دل دوست داشتیم،وقتی صبح پیالههای شیرمانرا میدادند،یاسر خامه روی آنرا جدا میکرد و میگذاشت داخل دهانم.
مادرش میپرسید:یاسر جان چرا تو قیماق را خوش نداری؟
همیش یک کلام جواب میداد:همطو دگه...و با نان های کنار دستش بازی میکرد.میخواست عادی باشد اما لبخند پنهانی امانش نمیداد.
روزی شد از پشت دیوار شنیدم به سوال مادرش اینچنین پاسخ داد:بخاطریکه سحر قیماق را دوست دارد برای او میدهم،به او چیزی نگو،من همین شیر را هم دوست دارم.
من عاشق آن لبخند بودم،آن کودکی با عطوفت بزرگ و با درک والا.
شب رفتنشان وقتی نان خشک را در سفره گذاشته و ترکاری هارا شستم،متوجه پچ پچ اعضای خانواده شدم.زیر لب میگفتند:سحر پشت یاسر دل خواهد انداخت.
میگفتم مگر قرار است چی اتفاقی بیافتد؟!
همان روز کامل یاسر را ندیدم،از اینکه نبود تا دانههای کرمبول را پنهان کند و یادش برود من به دوش بگیرم که از پیشم گم شد.
حال در این چند روز بد رقم دلتنگش شدم، دلم میخواهد برایش پیام کنم و بگویم(که دوستت دارم اما میترسم اگر قهر شود چه .
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کی بگویم؟
یکی ازین گروه به نظر مطمئنتر میامد(حکیمه جان)
ازش کمک خواستم و یک به یک برایش گفتم.
شما نظر بتین لطفا چکار کنم ایا برایش مسجی بفرستم؟بگویم دوستت دارم.
ادمی است که جز حرف دلش دیگر حرفی برایش اهمیت ندارد.
شاید بگوین غرور دخترانه ات کجا شده؟
اما بخاطر بدست آوردن کسیکه طفولیت و نوجوانیام را به پایش ریختم،حاضرم غرور و پیریام را نیز به پایش بریزم.
در ضمن باید بگویم در فراق این عشق یکطرفه حتا شاعر شدم و بیش از صد پارچه شعر و طرح های ادبی نوشتم.
این متن با همان عاطفههایش در یکی از گروپها منتشر شد.
یکی نظر داد پیام بگذار،یکی دشنام داد،یکی تحسین کرد و یکی حتا به حالم اشک ریخت.
🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری
در همین ۲۰ سال فکر میکنم به او خیانت میشود و حتا حس میکنم با او رابطه ی دارم که مانع میشود با مرد بیگانه حتاحرفی رد و بدل کنم .
در این ۲۰ سال شاید هم زیادتر از ۲۰ سال.ارزوی یکبار دیدنش را دارم یا هم یکبار حرف زدنش را.
انسان خیلی جدی و مردانه است.
در مورد اینکه دوستش دارم و عاشقش هستم فقط یک مامایم میفهمد بس. در اصل هر وقتی حرف از ازدواجش میرسد همگی میگویند( ای دو نفر به هم ساخته شده اند) اما متاسفانه او ضد دارد،اینکه سحر مثل خواهرم است و نمیتوانم اورا منحیث خانم قبول کنم.و در ضمن چرا میگوید: اگر زن کنم ارزو میکنم مثل سحر باشه )یعنی مثل من،اگر مرا نمیخواهد پس چرا شبیح مرا میخواهد؟
در همین۲۰ سال یکبار افغانستان امد به مدت ۵ روز و بس.
اسمش یاسر است،یاسر نه تنها یک اسم است بلکه برای من مردیست که در آسمان خاطرم جرقهی وحشتناکی میشود.
یک ماه شد آن شیرینی ها تبدیل به وحشت شد.
من دختری هستم در جغرافیای دور ازیاسر...شاید نه چندان دور،چون دنیای ما یکی بود.
هردو همدیگر را از جان و دل دوست داشتیم،وقتی صبح پیالههای شیرمانرا میدادند،یاسر خامه روی آنرا جدا میکرد و میگذاشت داخل دهانم.
مادرش میپرسید:یاسر جان چرا تو قیماق را خوش نداری؟
همیش یک کلام جواب میداد:همطو دگه...و با نان های کنار دستش بازی میکرد.میخواست عادی باشد اما لبخند پنهانی امانش نمیداد.
روزی شد از پشت دیوار شنیدم به سوال مادرش اینچنین پاسخ داد:بخاطریکه سحر قیماق را دوست دارد برای او میدهم،به او چیزی نگو،من همین شیر را هم دوست دارم.
من عاشق آن لبخند بودم،آن کودکی با عطوفت بزرگ و با درک والا.
شب رفتنشان وقتی نان خشک را در سفره گذاشته و ترکاری هارا شستم،متوجه پچ پچ اعضای خانواده شدم.زیر لب میگفتند:سحر پشت یاسر دل خواهد انداخت.
میگفتم مگر قرار است چی اتفاقی بیافتد؟!
همان روز کامل یاسر را ندیدم،از اینکه نبود تا دانههای کرمبول را پنهان کند و یادش برود من به دوش بگیرم که از پیشم گم شد.
حال در این چند روز بد رقم دلتنگش شدم، دلم میخواهد برایش پیام کنم و بگویم(که دوستت دارم اما میترسم اگر قهر شود چه .
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کی بگویم؟
یکی ازین گروه به نظر مطمئنتر میامد(حکیمه جان)
ازش کمک خواستم و یک به یک برایش گفتم.
شما نظر بتین لطفا چکار کنم ایا برایش مسجی بفرستم؟بگویم دوستت دارم.
ادمی است که جز حرف دلش دیگر حرفی برایش اهمیت ندارد.
شاید بگوین غرور دخترانه ات کجا شده؟
اما بخاطر بدست آوردن کسیکه طفولیت و نوجوانیام را به پایش ریختم،حاضرم غرور و پیریام را نیز به پایش بریزم.
در ضمن باید بگویم در فراق این عشق یکطرفه حتا شاعر شدم و بیش از صد پارچه شعر و طرح های ادبی نوشتم.
این متن با همان عاطفههایش در یکی از گروپها منتشر شد.
یکی نظر داد پیام بگذار،یکی دشنام داد،یکی تحسین کرد و یکی حتا به حالم اشک ریخت.