👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: نهم
شب شد و دوباره وقت خواب رسید. کمی ذهنم را آرام ساختم، و چشمهایم را بستم، خواب بودم که یکباره بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم، خواستم طرف سقف ببینم که یکباره یادم آمد باید امشب، خودم را عادی بگیرم و هیچ نگاهی به سقف نیندازم و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نشوم، ساعت را نگاه کردم یک و نیم شب بود، همه جای آرام بود. و از یک طرف صدای نفس کشیدن برادرم میامد. هرچی کردم دوباره بخوابم نشد. اینبار نشستم و خواستم به سقف خیره شوم، یکباره یادم آمد نباید امشب بترسم باید به ترسم غلبه کنم، پس خودم را سخت گرفتم تا به سقف نگاه نکنم، مشغول تماشا کردن خانواده شدم. وقتی خواب بودند. چقدر معصوم و مظلوم معلوم میشدند. یکباره دلم تنگ شد. به اوقاتی که گپ میزنند و بیدار هستند. واقعا چقدر خوبست که آنهارا کنار خود دارم، و هر شب آزارم میدهد این سکوت و خواب شان، هیچ نمی توانم فکر کنم به نبود شان، سرم را که دور دادم یکباره آن دود را دیدم، یک دود عجیب بود. از سقف میامد. فهمیدم که حالا دگر آن حالت میاید سراغم، ترسیدم و خودم را در بغل گرفتم. یک باره صدایی شد. از سقف میامد آن صدا و از زیر حباب ها و او دود ها کسی معلوم نمیشد.
یک صدای عجیب بود میگفت: فکر کنم صدای مارا می شنود. و یک صدای دیگر عجیب خشن بود. و میگفت نخیر اینطوری نیست. فهمیدم منظور شان منم، اما اینکه کی هستند و چه زبانی صحبت میکنند نمی فهمیدم، فقط معنی حرف هایشان را ناخوداگاه متوجه می شدم. اصلا نمیدانم چیشده بود.
دودی که هوارا گرفته بود مرا هراسان ساخته بود. هر یک لحظه می گفتم مادر، و اما جوابی نمی شنیدم، همه خواب بودند. از اتاق بیرون شدم. نزدیک اتاق مادر کلان شدم، گفتم حال اگر بگویم هنوز بیدارم و ترسیدم باز میگه برو و بخواب، پس دوباره برگشتم، رفتم در دهلیز که به حویلی باز میشد را باز کردم، و تماشاگر شدم که آیا امشب مهتاب است یا نه، اما نبود. تاریکه تاریک بود. آن درختان لعنتی مرا نمی گذاشتند تا مهتاب را ببینم، ناگهنان پشکی از زیر درخت آمد.
زیاد شبیه بود به سیاهی شب، و چشمان خاکستری داشت که شباهت عجیبی داشت به دود های سقف، طرفم نگاه کرد و به سکوت خیره شدم به او، با یک صدای زمخت جیغ کشید و به طرفم حمله کرد، منم با ترس عقب کشیدم خودم را و دروازه ای دهلیز را بستم و با گریه سعی داشتم دروازه را ببندم، صدای پشک میامد اما نمی توانست بیاید داخل، نمیدانم چیشده بود. اما این حرکتش مرا بد رقم ترسانده بود.
داخل دهلیز نشستم و با ترس سرم را روی پاهایم گذاشتم، می ترسیدم چرا که هر شب از شب دیگه بدتر میشد.
سرم را از ترس بالا نمی کردم تا سقف را نبینم، کمی که گذشت دیدم عمه ام از اتاق خود بیرون شد. یک لحظه مرا دید و گفت: چخبر است؟ چرا بیداری؟
_میترسم
عمه: یعنی چی که میترسی ای وقت شب تو از چی میترسی؟ خیالاتی شدی؟
_نه نه یک موش دیدم از او خاطر میترسم
عمه: هیچی نیست من هیچ در خانه موش ندیدم، بیا پیش من بخواب هله بیا
_نمی خواهم بیخواب شوی برو بخواب
_عمه: هله دیگه بیا پیشم بخواب نمیترسی باز
منهم هم از خدا خواسته رفتم، وقتی سر روی بالشت ماندم، دوباره صدای سقف و آن حباب ها مرا ترساند و هربار که میترسیدم جیغ می کشیدم.
و اگر عمه ام بیدار میشد میگفت چیشده؟ میگفتم موش را دیدم
درحالیکه موش نبود و آن اوضاع عجیب بود..
#ادامه_دارد
#سراج
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: نهم
شب شد و دوباره وقت خواب رسید. کمی ذهنم را آرام ساختم، و چشمهایم را بستم، خواب بودم که یکباره بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم، خواستم طرف سقف ببینم که یکباره یادم آمد باید امشب، خودم را عادی بگیرم و هیچ نگاهی به سقف نیندازم و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نشوم، ساعت را نگاه کردم یک و نیم شب بود، همه جای آرام بود. و از یک طرف صدای نفس کشیدن برادرم میامد. هرچی کردم دوباره بخوابم نشد. اینبار نشستم و خواستم به سقف خیره شوم، یکباره یادم آمد نباید امشب بترسم باید به ترسم غلبه کنم، پس خودم را سخت گرفتم تا به سقف نگاه نکنم، مشغول تماشا کردن خانواده شدم. وقتی خواب بودند. چقدر معصوم و مظلوم معلوم میشدند. یکباره دلم تنگ شد. به اوقاتی که گپ میزنند و بیدار هستند. واقعا چقدر خوبست که آنهارا کنار خود دارم، و هر شب آزارم میدهد این سکوت و خواب شان، هیچ نمی توانم فکر کنم به نبود شان، سرم را که دور دادم یکباره آن دود را دیدم، یک دود عجیب بود. از سقف میامد. فهمیدم که حالا دگر آن حالت میاید سراغم، ترسیدم و خودم را در بغل گرفتم. یک باره صدایی شد. از سقف میامد آن صدا و از زیر حباب ها و او دود ها کسی معلوم نمیشد.
یک صدای عجیب بود میگفت: فکر کنم صدای مارا می شنود. و یک صدای دیگر عجیب خشن بود. و میگفت نخیر اینطوری نیست. فهمیدم منظور شان منم، اما اینکه کی هستند و چه زبانی صحبت میکنند نمی فهمیدم، فقط معنی حرف هایشان را ناخوداگاه متوجه می شدم. اصلا نمیدانم چیشده بود.
دودی که هوارا گرفته بود مرا هراسان ساخته بود. هر یک لحظه می گفتم مادر، و اما جوابی نمی شنیدم، همه خواب بودند. از اتاق بیرون شدم. نزدیک اتاق مادر کلان شدم، گفتم حال اگر بگویم هنوز بیدارم و ترسیدم باز میگه برو و بخواب، پس دوباره برگشتم، رفتم در دهلیز که به حویلی باز میشد را باز کردم، و تماشاگر شدم که آیا امشب مهتاب است یا نه، اما نبود. تاریکه تاریک بود. آن درختان لعنتی مرا نمی گذاشتند تا مهتاب را ببینم، ناگهنان پشکی از زیر درخت آمد.
زیاد شبیه بود به سیاهی شب، و چشمان خاکستری داشت که شباهت عجیبی داشت به دود های سقف، طرفم نگاه کرد و به سکوت خیره شدم به او، با یک صدای زمخت جیغ کشید و به طرفم حمله کرد، منم با ترس عقب کشیدم خودم را و دروازه ای دهلیز را بستم و با گریه سعی داشتم دروازه را ببندم، صدای پشک میامد اما نمی توانست بیاید داخل، نمیدانم چیشده بود. اما این حرکتش مرا بد رقم ترسانده بود.
داخل دهلیز نشستم و با ترس سرم را روی پاهایم گذاشتم، می ترسیدم چرا که هر شب از شب دیگه بدتر میشد.
سرم را از ترس بالا نمی کردم تا سقف را نبینم، کمی که گذشت دیدم عمه ام از اتاق خود بیرون شد. یک لحظه مرا دید و گفت: چخبر است؟ چرا بیداری؟
_میترسم
عمه: یعنی چی که میترسی ای وقت شب تو از چی میترسی؟ خیالاتی شدی؟
_نه نه یک موش دیدم از او خاطر میترسم
عمه: هیچی نیست من هیچ در خانه موش ندیدم، بیا پیش من بخواب هله بیا
_نمی خواهم بیخواب شوی برو بخواب
_عمه: هله دیگه بیا پیشم بخواب نمیترسی باز
منهم هم از خدا خواسته رفتم، وقتی سر روی بالشت ماندم، دوباره صدای سقف و آن حباب ها مرا ترساند و هربار که میترسیدم جیغ می کشیدم.
و اگر عمه ام بیدار میشد میگفت چیشده؟ میگفتم موش را دیدم
درحالیکه موش نبود و آن اوضاع عجیب بود..
#ادامه_دارد
#سراج