👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: هفتم
صبح شد و تا اینکه چشمهایم را باز کردم، رفتم به طرف اتاق مادر کلان، تک تک کردم دروازه را و با اجازه ای شان وارد اتاق شدم، وقتی مرا دید لبخند زد و گفت بیا دخترم بنشین، کمی گپ زد و قصه کرد اما از دیشب هیچی نگفت، منم این پا و اون پا کردم که چطور حاله بپرسم، کمی که تیر شد، دیدم خودش به حرف آمد،
_مادر کلان: چیزی شده دخترم؟ چیزی میخواهی بگویی؟
_الناز: راستش را بخواهی مادر کلان اتفاق دیشب را به یاد دارین؟ گفتین صبح بیایم توضیح میدهید در موردش، منم گفتم بپرسم از شما.
_مادر کلان: کدام موضوع دیشب دخترم؟ دیشب چیشده بود؟
با ترس خیره شدم به مادر کلان، یعنی چی؟ یعنی او نمیداند دیشب چه شده؟ چطور امکان دارد، تمام اتفاقات دیشب را تعریف کردم، اینبار با دقت گوش داد و گفت، پس تو بودی که دیشب بیدار بودی، من یادم رفته بود کاملا، اما دخترم آن ساعت از شب بیدار نباش. وقتی همه میخوابیم توهم بخواب، شاید چون طفل هستی چیزهایی را میبینی که ما کلان ها قادر به دیدن شان نیستیم، توهم اگر خودت را بیخیال بگیری شاید همه چیز خوب شود. دوباره شب ها را زودتر بخواب و اصلا از اتاق خودتان بیرون نشو، مخصوصاً داخل باغچه نرو، و به دیدن مهتاب نرو، میدانم که شبها میری تا مهتاب را ببینی و ترس ات خوب شود. اما دخترم میدانی که قد ات نمی رسد. و بارها زمین میخوری، پس بیهوده تلاش نکن!
_الناز: مادر کلان اگر ماه را ببینم واقعا حالم خوب می شود. و آن ترس از وجودم بیرون می شود. من حتماً دنبال چاره ای می گردم. من عقب نمی کشم. لطفاً اگر چیزی میدانی بگو، و یا راه حلی پیدا کن، شب ها از ترس زیاد صدای گریه ام مرا خفه میسازد.
#سراج_نوشت
#حقیقی
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: هفتم
صبح شد و تا اینکه چشمهایم را باز کردم، رفتم به طرف اتاق مادر کلان، تک تک کردم دروازه را و با اجازه ای شان وارد اتاق شدم، وقتی مرا دید لبخند زد و گفت بیا دخترم بنشین، کمی گپ زد و قصه کرد اما از دیشب هیچی نگفت، منم این پا و اون پا کردم که چطور حاله بپرسم، کمی که تیر شد، دیدم خودش به حرف آمد،
_مادر کلان: چیزی شده دخترم؟ چیزی میخواهی بگویی؟
_الناز: راستش را بخواهی مادر کلان اتفاق دیشب را به یاد دارین؟ گفتین صبح بیایم توضیح میدهید در موردش، منم گفتم بپرسم از شما.
_مادر کلان: کدام موضوع دیشب دخترم؟ دیشب چیشده بود؟
با ترس خیره شدم به مادر کلان، یعنی چی؟ یعنی او نمیداند دیشب چه شده؟ چطور امکان دارد، تمام اتفاقات دیشب را تعریف کردم، اینبار با دقت گوش داد و گفت، پس تو بودی که دیشب بیدار بودی، من یادم رفته بود کاملا، اما دخترم آن ساعت از شب بیدار نباش. وقتی همه میخوابیم توهم بخواب، شاید چون طفل هستی چیزهایی را میبینی که ما کلان ها قادر به دیدن شان نیستیم، توهم اگر خودت را بیخیال بگیری شاید همه چیز خوب شود. دوباره شب ها را زودتر بخواب و اصلا از اتاق خودتان بیرون نشو، مخصوصاً داخل باغچه نرو، و به دیدن مهتاب نرو، میدانم که شبها میری تا مهتاب را ببینی و ترس ات خوب شود. اما دخترم میدانی که قد ات نمی رسد. و بارها زمین میخوری، پس بیهوده تلاش نکن!
_الناز: مادر کلان اگر ماه را ببینم واقعا حالم خوب می شود. و آن ترس از وجودم بیرون می شود. من حتماً دنبال چاره ای می گردم. من عقب نمی کشم. لطفاً اگر چیزی میدانی بگو، و یا راه حلی پیدا کن، شب ها از ترس زیاد صدای گریه ام مرا خفه میسازد.
#سراج_نوشت
#حقیقی
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من