قسمت سوم..
روزها از شوق اینکه هوا روشن است و همه چیز عادی است خواب نمی شدم.
و شب که میشد خسته و خواب آلود بودم، تا چشمان ام را میبستم دوباره بیدار میشدم سر ساعت ۱۲ شب، و آن هنگام بود که دوباره شروع میشد..
صدای های عجیب میامد، هیچ چیز ترسناک نبود که به من ضرر برساند اما بی حد عجیب بود، مثل اینکه یک دنیای ماورایی باشد آنطور بود؛ شب ها وقتی سقف خانه را دود و حباب میگرفت بیدار میکردم اعضای خانواده را، هرچی صدا میزدم کس جواب نمیداد، گاهی سرم را روی زانو هایم میگذاشتم و گریه میکردم تا صبح بیدار میبودم، و به محض اینکه هوا روشن میشد و آن حباب ها و صدای عجیب گم میشد؛ میخوابیدم..
اما هرچی میگفتم به اطرافیانم میگفتند خواب میبینی درحالیکه همه چیز حقیقت بود..
بعضی وقتها که میترسیدم میگفتم من یک پشک را دیدم یا یک موش را تا دیگران باور کنند و بفهمند ترسیدم، اما اکر در مورد آن حقیقت میگفتم بازهم باور نمیکردند.
یک شبی باز مثل همیشه ترسیدم گفتم باش تا از خانه بیرون شوم و بروم در حویلی آنجا بسیار بزرگ بود مثل کاخ های سلطنتی بزرگ و استوار خانه ای مشترک همه ای ما، یک باغچه ای کلانی که قبلا هم راجبش گفته بودم، درحویلی وجود داشت آن شب مثل همیشه ترسیده بودم اما فرق داشت تا اینکه..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش
روزها از شوق اینکه هوا روشن است و همه چیز عادی است خواب نمی شدم.
و شب که میشد خسته و خواب آلود بودم، تا چشمان ام را میبستم دوباره بیدار میشدم سر ساعت ۱۲ شب، و آن هنگام بود که دوباره شروع میشد..
صدای های عجیب میامد، هیچ چیز ترسناک نبود که به من ضرر برساند اما بی حد عجیب بود، مثل اینکه یک دنیای ماورایی باشد آنطور بود؛ شب ها وقتی سقف خانه را دود و حباب میگرفت بیدار میکردم اعضای خانواده را، هرچی صدا میزدم کس جواب نمیداد، گاهی سرم را روی زانو هایم میگذاشتم و گریه میکردم تا صبح بیدار میبودم، و به محض اینکه هوا روشن میشد و آن حباب ها و صدای عجیب گم میشد؛ میخوابیدم..
اما هرچی میگفتم به اطرافیانم میگفتند خواب میبینی درحالیکه همه چیز حقیقت بود..
بعضی وقتها که میترسیدم میگفتم من یک پشک را دیدم یا یک موش را تا دیگران باور کنند و بفهمند ترسیدم، اما اکر در مورد آن حقیقت میگفتم بازهم باور نمیکردند.
یک شبی باز مثل همیشه ترسیدم گفتم باش تا از خانه بیرون شوم و بروم در حویلی آنجا بسیار بزرگ بود مثل کاخ های سلطنتی بزرگ و استوار خانه ای مشترک همه ای ما، یک باغچه ای کلانی که قبلا هم راجبش گفته بودم، درحویلی وجود داشت آن شب مثل همیشه ترسیده بودم اما فرق داشت تا اینکه..
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش