قسمت دوم..
چنان ناشناخته بودند همه زنده جان ها برایم که نمی دانم من اینطور فکر میکردم یا واقعا دنیای عجیبی به زندگی ام باز شده بود..
همه چیز عجیب بود، شب ها خواب نمیرفتم، تا وقتیکه روشنی میامد بیدار بودم، و تا که هوا روشن میشد با خیال راحت می خوابیدم، همه جیز عجیب بود.
ساعت از ۱۲ شب که میگذشت سقف خانه را دود میگرفت هرچی سیل میکردم گم نمی شدند، رویم را میشستم، ویا هزار بار پلک میزدم، باز او دود ها بود، سقف پر بود از حباب ها، حیران میماندم چرا ای قسم میشه، از ترس او اوضاع خانه، میرفتم در حویلی تا فرار کنم از ای حالت، اما اونجه درختان بزرگ بید و صنوبر جلوی دیدم را میگرفت و روشنی مهتاب را نمی دیدم..
بارها میخواستم کسی بیدار شود تا مرا بغل بگیرد تا از ای تنهایی و ترس نجات پیدا کنم..
اما هرکسی را که بیدار میکردم جواب نمیداد، حیران می ماندم خدایا چی میشه ای زمان؟
اگر به کسی تعریف میکردم میگفت خواب دیدی شاید.
اما خواب نبود و نبود بلکه حقیقت بود.
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش
چنان ناشناخته بودند همه زنده جان ها برایم که نمی دانم من اینطور فکر میکردم یا واقعا دنیای عجیبی به زندگی ام باز شده بود..
همه چیز عجیب بود، شب ها خواب نمیرفتم، تا وقتیکه روشنی میامد بیدار بودم، و تا که هوا روشن میشد با خیال راحت می خوابیدم، همه جیز عجیب بود.
ساعت از ۱۲ شب که میگذشت سقف خانه را دود میگرفت هرچی سیل میکردم گم نمی شدند، رویم را میشستم، ویا هزار بار پلک میزدم، باز او دود ها بود، سقف پر بود از حباب ها، حیران میماندم چرا ای قسم میشه، از ترس او اوضاع خانه، میرفتم در حویلی تا فرار کنم از ای حالت، اما اونجه درختان بزرگ بید و صنوبر جلوی دیدم را میگرفت و روشنی مهتاب را نمی دیدم..
بارها میخواستم کسی بیدار شود تا مرا بغل بگیرد تا از ای تنهایی و ترس نجات پیدا کنم..
اما هرکسی را که بیدار میکردم جواب نمیداد، حیران می ماندم خدایا چی میشه ای زمان؟
اگر به کسی تعریف میکردم میگفت خواب دیدی شاید.
اما خواب نبود و نبود بلکه حقیقت بود.
#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش