🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پانزدهم
ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت
ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.
ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.
ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.
ادامه 👇 🩵
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت پانزدهم
ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت
ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.
ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.
ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.
ادامه 👇 🩵