🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#عشق_ممنوع🖤
#پارت411
#پارت 1 عشق ممنوع💔👇
https://t.me/c/1418564688/24832 اون شب که هیچ حتی فرداش سام به دیدن من نیومد
حضورش توی این خونه و نبودش توی این اتاق حس ضد و نقیضی بهم میداد.
حس خواستن و نخواستنش نفرت و عشقی که توی وجودم بود داشت منو دیوونه میکرد
باید چیکار می کردم؟
دلم می خواست این دوری ادامه پیدا کنه دلم می خواست دیگه هرگز چشمم به چشمش نیافته تا شاید بتونم اون همه دردی که کشیدم رو فراموش کنم
اما باز دلم بهانه میگرفت و من میخواستم قلبم و از جاش در بیارم و اتیشش بزنم تا خلاص بشم.
نزدیک غروب بود از دیروز غروب تا الان ندیده بودمش دلشوره بدی داشتم و اینکه من هنوزم نگران این آدم بودم داشت منو دیوونه میکرد
چند ضربه خیلی آروم به در اتاق خورد و وقتی قامت بلند سامو توی چهار چوب در دیدم نگرانیم خنثی شد
سر پایین انداختم و با خودم گفتم دیدی اومد بدبخت بیچاره حتی نمیتونی نگرانش نباشی
از همونجا کمی به من که روی تخت نشسته بودم نگاه کرد و بعد در و بست و بهم نزدیک شد
روی صندلی کنار تخت نشست دست به سینه شد و گفت
_ برات هدیه دارم به خاطر اینکه این هدیه رو برای تو آماده کنم خیلی حرفا شنیدم خیلی حقیر شدم اما به قول سمیر ارزششو داره چون تو خاص ترین آدم زندگیه منی.
همیشه میگی زندگی تو تباه کردم آرزوهات آتیش زدم و هر چیزی که داشتی ازت گرفتم
دارم سعی می کنم برات جبران کنم.
متعجب بهش نگاه میکردم داشت راجع به چی حرف میزد؟
کمی توی سکوت نگاه کرد و گفت
_کسی رو برات آوردم که آرزوی دیدنش داشتی همیشه می گفتی دلت میخواد کنارش باشی و من همون آدم با تمام حرفایی که بهم زد به اینجا آوردم.
اما از همین الان بگم برای اینکه پای پلیس و این چیزا باز نشه کمی تهدیدش کردم حالا وقتشه بری پایین و ببینیش...
کمی فکر کردم راجع به کی حرف میزد از تخت پایین اومدم از کنارش گذشتم که بازومو کشیده شد سر جام ایستادم اما به سمتش نچرخیدم
🌹🍁
https://t.me/Axas_Ashegh😻☝️
لینک اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/axas_ashegh/🍁🍁🍁🍁