#پارت702
ولي اون منوكشيد و
شروع كرد به رقصيدن.... از اينکه مي ديدم شاده و داره مي رقصه جون گرفتم...
يه
لحظه ياد اون خواب و اون دستاي سرد، نه ديگه نبايد فکرشو بکنم ...
تنم لرزيد ... محکم بغلش كردم و با آهنگ
همراه شدم ...
آهنگ كه تموم شد، نيما رفت سراغ لپ تاپ ... يه آهنگ كه مخصوص رقص تانگوئه رو گذاشت...
واي خدا محشر بود...
من تو آغوش نيما مي رقصيدم و اون دائم منو مي بوسيد ،
چنان محکم بغلم
كرده بود كه نمي تونستم تکون بخورم ، با يه دستش منو فشار مي داد و با اون دستش موهامو نوازش مي كرد...
چه
حس غريبي داشتم ... حركات دست نيما به من يه حس تازه مي داد كه خوب نمي شناختمش...
ديگه هر دو تامون از پا افتاديم ... نيما همينطور كه نفس نفس مي زد گفت
--: میترا خيلي بدنم ضعيف شده ، يادته اگه صبح تا شبم مي
رقصيدم خسته نمي شدم ...
عالي بود میترا ، ممنون.ساعت 2 بعد از ظهر آماده شديم و برا نهار از خونه زديم بيرون ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ولي اون منوكشيد و
شروع كرد به رقصيدن.... از اينکه مي ديدم شاده و داره مي رقصه جون گرفتم...
يه
لحظه ياد اون خواب و اون دستاي سرد، نه ديگه نبايد فکرشو بکنم ...
تنم لرزيد ... محکم بغلش كردم و با آهنگ
همراه شدم ...
آهنگ كه تموم شد، نيما رفت سراغ لپ تاپ ... يه آهنگ كه مخصوص رقص تانگوئه رو گذاشت...
واي خدا محشر بود...
من تو آغوش نيما مي رقصيدم و اون دائم منو مي بوسيد ،
چنان محکم بغلم
كرده بود كه نمي تونستم تکون بخورم ، با يه دستش منو فشار مي داد و با اون دستش موهامو نوازش مي كرد...
چه
حس غريبي داشتم ... حركات دست نيما به من يه حس تازه مي داد كه خوب نمي شناختمش...
ديگه هر دو تامون از پا افتاديم ... نيما همينطور كه نفس نفس مي زد گفت
--: میترا خيلي بدنم ضعيف شده ، يادته اگه صبح تا شبم مي
رقصيدم خسته نمي شدم ...
عالي بود میترا ، ممنون.ساعت 2 بعد از ظهر آماده شديم و برا نهار از خونه زديم بيرون ،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈